#قسمت185
اونا به شــهرهای عقب تر مثل کرنِد رفته بودن و شــهر خالی از ســکنه بود. فقط ما بیســت، ســی نفر بودیم و در مقابلمون ده ها تانک که تا ســاختمان ســپاه ســرپل ذهاب اومدن و آرم بزرگ ســپاه رو که روی دیوار نقاشــی شــده بود، با تیر مســتقیم زدن. غیرتمون به جوش اومد. تانک ها رو عقب زدیم و متجاوزین از شــهر فرار کردن. روی ارتفاعات مشــرف به شــهر مستقر شدن. روی دو ارتفاع بلند به نام های قراویز و بازی دراز، بچه های سپاه تهران تو بازی دراز با اونا می جنگیدن و ما در قراویز. تعدادی شهید دادیم امّا زمین گیرشون کردیم. تا نیروهای کمکی رسیدن، وقتی به سرپل ذهاب برگشتیم، درب همۀ خانه ها باز بود. و ســقف بســیاری از خانه ها ویران، وســایل زندگی اونا از همه نوع دست نخورده، باقی مونده بود. مردم سرپل جونشون رو از معرکه به در برده بودند ولی اموالشون رو نه. پس از چند روز جنگیدن، غذایی برای خوردن نداشتیم توی پارگینگ یکی از خونه هــا، چنــد جعبــه نوشــابه بــود. مقــداری نــون خشــک پیــدا کردیــم و با نوشــابه خوردیم. و یاد داشــت نوشــتیم که این آدرس ماســت که اگه صاحباش برگشتن، پولش رو بدیم.» حســین آن چــه را کــه دیــده بــود، هنرمندانــه شــرح داد. تا جایــی که یادم رفت از مریضی وهب بگویم، با او هم داســتان شــدم: «طفلی، بچه های بی مادر!» و حســین آه کشــید: «صحنه هایــی دیــدم کــه نمی تونــم، بگم.» و آمادۀ رفتن شــد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313