●•●•●•
در یکی از شب های کنگره شهدا ، مشغول پختن آش گندم بودیم ☺️ زمستان بود و سرمای یخبندان ❄️ تا نیمه شب بیدار بود
به پیشنهاد خودش در آنجا سنگری کنده بودند. باران هم میبارید 🌧 رفت داخل آن و مشغول خواندن نماز شد 🙃
رفتم جلو : گفتم شب از نیمه گذشته بهتر نیست بری خونه ؟
گفت : میخوام همین جا کنار شهدا بمونم
برای انجام کاری رفتم بیرون دانشگاه
یک ساعت طول کشید وقتی برگشتم ، دیدم هنوز آنجاست داخل سنگر 💔 آمد بیرون ، رفت کنار قبور شهدا دیدم حال خوشی دارد🕊
گفتم دعا کن شهدا دست منو بگیرن و جلوشون روسیاه نشم گفت می آی برام زیارت عاشورا بخونی ؟😔
نیمه های زیارت عاشورا به دلم افتاد روضه حضرت رقیه بخوانم 💔 صدای ضجه و ناله اش بلند شد 🥀 خیلی بی تابی کرد ناگهان صدایش قطع شد.
وقتی نگاه کردم دیدم از حال رفته و بیهوش شده با دست زدم توی صورتش صدایش زدم. هیچ عکس العملی نشان نداد. رفتم آب آوردم. پاشیدم توی صورتش. به هوش آمد 😔
چشم هایش را باز کرد. سر و صورتش خیس عرق بود. عرقش را خشک کردم گفتم نمیخوای بری خونه ؟ 😥 با صدایی از ته گلو گفت : اگه شما خسته ای و میخوای بری، برو. من هستم 💔🕊
@parastohae_ashegh313