#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت هفدهم
محمدت را خوب ببين كه ديگر نميبينياش. مادر گفت: برو محمدجان، بخشيدمت به علياكبر آقا حسين. محمد پا از خانه بيرون گذاشت. مادر نگاهش ميكرد؛ نگاه به راه رفتنش، به قد و بالايش. محمد رسيده بود وسط كوچه، دوباره برگشت و مادر را نگاه كرد و گفت: مادر، دوباره محمدت را ببين كه ديگر نميبينياش. مادر قدمش را از كوچه برداشت و داخل خانه گذاشت و گفت: خدايا، من راضي هستم. نكند دلم بلرزد. محمد رفت سر كوچه. برگشت و دستش را به ديوار گذاشت. مادر دوباره از خانه بيرون آمده بود. محمد با صداي بلند گفت: مادر، دوباره محمدت را ببين كه ديگر نميبينياش. مادر نگاهش كرد و گفت: برو محمدجان، بخشيدمت به علياكبر آقا امام حسين(علیهالسلام). محمد رفت.
مادر با خود گفته بود: همة جوانهاي عالم فداي علياكبر حسين(علیهالسلام)، نه فقط محمد، همة جوانها. كاش تاريخ بازميگشت. عصر عاشورا بود و ما بوديم. آن وقت هيچگاه نميگذاشتيم تا علياكبر برود. كاش و تنها كاش. . .
ادامه دارد…
اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313