به همدان رفتیم و میهمان خواهر بزرگترم ایران شدیم. ایران در کودکی با حسین بزرگ شده بود و او را مثل برادرش دوست داشت و برایش درددل کرد و گفت: «حســین آقا چند وقتیِ که چشــمام تار می بینه، ســرم گیج می ره.» محســن آقا شوهر ایــران، مــرد دلســوز و جورکشــی بــود. بــرای خواهرم کم نمی گذاشــت امّا ارتباط حســین در تهــران بــا پزشــکان بیشــتر بــود. لذا پیشــنهاد داد: «بریــم تهران پیش دکتر چشم.» دکتر از ســر ایران سی. تی. اســکن گرفت و گفت: «یه تومور توی ســر این خانم هست و باید عمل بشه. فقط احتمال داره که بعد از عمل، بینایی اش از دست بره.» ایران از ســر اعتقاد و اعتمادی که به حســین داشــت گفت: «هرچی حســین آقا بگه. اگه لازمه عمل کنم.» حســین بعد از مشــورت با دکتر ذبیحی پزشــک معالجش به ایران گفت: «نظر ایشون اینه که عمل شی، به صلاحته.» ایــران را بــه اتــاق عمــل بردنــد. من توی راهروی بیمارســتان چشــم انتظار بودم و نگران خواهری که برایم از کودکی، مادری کرده بود. آیا به سلامت بیرون می آید یــا فلــج می شــود؟ هرچــه زمان می گذشــت نگران تر می شــدم و بغض می کردم. بالاخره بعد از 21 ساعت ایران از اتاق عمل بیرون آمد. سرش را تراشیده بودند و تومور را بیرون آورده بودند. می ترسیدم که مبادا فلج یا نابینا شده باشد. به هوش آمد، چشــم گرداند و گفت «پروانه تویی؟!» دنیا را بهم دادند. غرق بوســه اش کردم و با آقامحســن و حســین بردیمش منزل. یک کلاه ســفید پیش نامحرم ها می پوشــید. حســین هم سربه ســرش می گذاشــت و می گفت: «ایران شــدی مثل حاج آقاها که بار اول می رن مکه.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313