#قسمت358
توی کولۀ من فقط پنج کیلو آجیل بود. سارا و زهرا هم بار اضافی آورده بودند. حسین وسایل غیرضروری را کنار گذاشت و وسایل مورد نیاز ما سه نفر را توی کولۀ خودش جا کرد و کوله تقریباً نصف قد خودش شد. ماندیم که این کولۀ بلند و سنگین را چگونــه می کشــد. مقــداری از بــار را اصغرآقــا بــه اصــرار ازش گرفت و حرکت کردیم. همه کفش کتانی پوشیده بودیم. فقط حسین دمپایی به پا داشت. گفتم: «مگه می شه 09 کیلومتر رو با دمپایی رفت؟!» گفــت: «نــگاه کــن بــه ایــن پیرمــردا و پیرزنــا و بچه های عرب، بیشترشــون دمپایی پاشــونه، اگه ما از نجف شــروع کردیم، اونا از بصره راه افتادن. یعنی 007 کیلومتر راه می رن، فقط به عشق حضرت زینب؟سها؟.» جلوتر از ما حرکت می کرد که گم نشویم. شال بلند و سیاهی روی سرش انداخته بود که کسی او را نشناسد. با این حال، گاهی صیدِ نگاهِ دوستانش می شد. دعــا می خواندیــم و راه می رفتیــم و هرازگاهــی بــه نیــت یکــی از رفتــگان، گام می زدیم. ســیل جمعیت میلیونی و حرکت روان آن ها رو به کربلا، خســتگی را از پاها به در می برد. هر طرف که نگاه می کردی، دیدنی بود. زنی را دیدم که دختر بچه اش را توی جعبۀ میوه گذاشته بود و با طناب روی زمین می کشید. پیرمردی که با دو پای قطــع شــده، چهــار دســت و پــا روی زمیــن راه می رفــت. کاروان جانبازانی که از ایران آمده بودند و با ویلچر این مسیر طولانی را طی می کردند. جوانان پرشور عراقی و لبنانی که با بیرق های بلند، شــعر حماســی می خواندند و هروله کنان، صف مردم را می شکافتند تا به کربلا برسند.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313