#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 15
... بالاخره کارها کمی سامان گرفته و میروم به خانه. دیشب همین موقعها بابا تا مرا دید گفت باید برویم کت و شلوار بخریم. نگاهی به سر و وضعم انداختم:«همین بلوز و شلواری که تنمه خوبه که!» بابا پشت این حرفم انگار چیز دیگری شنیده باشد، گفت:«اگه پولش رو نداری، با من.» مهربانیاش دوستداشتنی است اما مسأله این نیست. میگویم:«نباید اول زندگی سخت گرفت.» کلی با هم بحث میکنیم؛ بابا که میبیند حریفم نمیشود پای مادر را وسط میکشد. مادر هم وقتی میگوید باید کت و شلوار بخری، باید بگویی چشم!
جمع و جور میکنیم و میرویم خانه خواهرم. هنوز پایم به خانه نرسیده، خواهرم هم شروع میکند به خرده گرفتن!
-با همین لباسِ ساده میخوای بری بلهبرون؟!
لباس هم مگر ساده و پیچیده دارد! یک بلوز معمولی تنم کردهام دیگر! لباسِ بلهبرون چه شکلی است مگر؟! باز انگار باید بروم بالای منبر! این بار برای خواهر!
-«اگه اول زندگی خرجتراشی کنم، بعد از یه مدت باید همه فکر و ذکرم، پیِ پس دادن قرضام باشه. خوشبختی که به لباس و خونه نیست؛ دل آدم با محبت زندهست. اصلا اساس زندگی، محبته. به بابا گفتم نمیخوام برام کت و شلوار بخری ولی گفت حتما باید بخرم!»
چشمهایش گرد شدهاند، خودش را جمع و جور میکند، بیخیالم میشود و میرود توی آشپرخانه. صدای آرامِ بابا از آشپزخانه میآید که یواشکی به خواهرم میگوید:«چیزی بهش نگو! خیلی اصرار کردم تا راضی شده براش کت و شلوار بخرم!»
نمیخواهم دَم بلهبرون، بابا را ناراحت کنم! اینطوری میشود که چند دقیقه بعد در یک کت و شلوارفروشی هستیم! از فروشنده تأیید گرفتم که جنسهایش ایرانی است. اطمینان داد! یک دست کت و شلوار شد کَرمِ پدر! پدر است دیگر! دوست دارد پسرش را توی کت و شلوار دامادی ببیند.
ساعتها بیخیالِ هیجان من و فاطمه، آرام میگذرند و به شب وصال میرسانندمان. کت و شلوار را که میپوشم انگار مهرِ پدر در آغوشم میکشد. راهی بلهبرون میشویم!
...
ادامه_دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@parastohae_ashegh313