▪️🕊🌼🕊🌼
🕊🌼🕊🌼
🌼🕊🌼
🕊🌼
🌼
🌺شــهیــد غــلــامــرضــا لــنــگــرے زاده
غلامرضا شهریور ماه ۱۳۹۶ به سوریه اعزام شد و من فرزندم محمود رضا را باردار بودم و قاعدتا دوست داشتم هنگام تولد فرزندمان ، همسرم کنارم باشد.
هنگامی که این پیغام را به ایشان دادم ، گفت : " اینجا به من بیشتر نیاز است و باید بمانم " و من هم قبول کردم .
وقتی محمود رضا به دنیا آمد ، همسرم پیغام داد که عکس فرزندم را برای من نفرستید ، زیرا میترسم دلم بلرزد و برگردم ایران و وابسته اش شوم .
مدتی از اعزام غلامرضا به سوریه گذشته بود و او هنوز فرزند دومش را ندیده بود ، تا اینکه تصمیم گرفتیم دیدار غلامرضا و محمود رضا در سوریه باشد ، به او گفتم : به اتفاق بچه ها و مادرتان رهسپار سوریه هستیم ، بسیار خوش حال شد و کارهای سفر ما را از آن جا پیگیری کرد و گفت : "شما که به سوریه بیایید و برگردید ، خبر شهادت من را خواهید شنید و این آخرین دیدار ما خواهد بود ."
اما من حرف ایشان را جدی نگرفتم .
روزی که به سوریه رسیدیم ، غلامرضا با یک دسته گل به استقبال ما آمد و در آن لحظه به یاد ماندنی من و مادرش ، بعد از چهار ماه در سوریه ملاقات کردیم و او فرزندانش را در آغوش کشید و آن ها را غرق بوسه کرد .
محمودرضا تنها یک هفته حضور پدر را درک کرد ....
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝