شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_هشتم 《معادله غیر قابل حل》 📌ر
✨﷽✨ 💖═══════💖═══════💖 《حلقه》 📌نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می‌کردم که کجاست؟ 🤔... به صورت کاملاً اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت🌳 نماز می‌خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... . یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم🏃‍♀ اما خیلی مسخره می‌شد ... داشتم رد می‌شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می‌خواستم نهار بخورم. می‌خوای با هم غذا🌮 بخوریم؟ ... . ناخودآگاه و بی‌معطلی گفتم: نه، قراره با بچه‌ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... .😔 خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... . اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک🎁 درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می‌خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... .😍 جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت🌳 ... . شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه💍 بی‌ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول💵 پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ... ✍ ... ⇩↯⇩ 💖═══════💖═══════💖 ┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄