○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و نهم ✍ بخش چهارم
🌺حدسم درست بود عمه عصبانی بود ولی ایرج داشت منفجر می شد کم مونده بود سر من داد بزنه …. بهش یک چشمک زدم و یواشکی گفتم به خاطر حمیرا بود …
ولی راضی نشد ، حمیرا خودشو جلو انداخت و با عصبانیت گفت : من بردمش با هم بودیم اسیر شما ها که نیستیم دلمون خواست بریم بگردیم….
هر دو به خاطر اون ساکت شدن …. منم که خیلی گرسنه بودم زود برای خودم یک چایی ریختم و نشستم سر میز …. ایرج بدون اینکه حرفی بزنه رفت بالا …… منم دیگه حرفی نزدم و چون چند روز بود درس نخونده بودم بعد از شام رفتم بالا….دیدم تمام اثاث اون اتاق بیرونه و قیامتی اونجا بر پاست ….
🌺کارگر ها هنوز کار می کردن و شنیدم که افطار هم همون جا مونده بودن تا اتاق رو همون شب تموم کنن …
من که رسیدم دیگه کار کاغذ دیواری داشت تموم می شد …. با اینکه ، ایرج یک کلمه با من حرف نزد و انگار با من قهر بود…. زیر لب گفتم الهی من قربونت برم که اینقدر خوبی … عاشقتم ….
همون شب کار جابجا کردن هم به کمک مرضیه و کریم و اسماعیل تموم شد و به جز پرده ی اتاق که باز کرده بودن تا تمیزش کنن همه چیز حاضر شد … اون اتاق پرده ها و لوستر خیلی شیک و قشنگی داشت . از عمه پرسیدم اینجا قبلا اتاق کی بوده؟
🌺گفت : منو علیرضا ..تا بچه ها کوچیک بودن من اینجا بودم تا نزدیک اونا باشم …..با خودم گفتم پس وقتی اون اتفاق برای حمیرا افتاد شما کجا بودین ؟
حمیرا تونست اونشب رو تو اتاق جدید بخوابه منم پیشش نرفتم و به هوای درس خوندن تنهاش گذاشتم تا ببینم بازم اگر تنها باشه ناله می کنه یا نه… و اینو به دکتر بگم …. چون یادم رفته بود ناله های شبونه ی حمیرا رو بهش بگم ….
ایرج خیلی تلاش کرد تا همون شب کار و تموم کنه و خیلی خسته بود ، ولی با من حرف نمی زد و بدون شب به خیر رفت به اتاقش ….
همون طور که به در بسته ی اتاق نگاه می کردم
🌺گفتم بابا لنگ دراز من اخلاق بد هم خیلی داره ….. ولی می دونستم که اگر موضوع رو بفهمه خودش منو می بخشه ….موقع سحری هم زیاد حرف نزد ….
صبح زود بیدار شدم اون روز من ساعت یازده تعطیل می شدم …. کمی به خاطر اولین قهر ایرج کسل بودم یک جوری که ایرج هم بشنوه بلند گفتم عمه جون من ساعت یازده تعطیل میشم زود میام خونه….
#ادامه_دارد
🎀
@RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○