پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پنجاه و پنجم ✍ بخش اول 🌸تورج حال
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و پنجم ✍ بخش دوم 🌸ادامه داد اون دختر خوب و پاکیه مهربونه با گذشت و صادقه .. نمی دونم چطوری شد ولی شد ، اولش واقعا جدی نبود خودشم می دونست من هیچ وقت گولش نزدم و ……….. به هر حال این طوری شد .. اگر برم اون خیلی اذیت میشه مخصوصا که دانشگاه هم قبول نشده و این حقش نیست می خوام بقیه رو راضی کنی ، من …من … 🌸 نمی تونم با اونا در بیفتم دیگه حوصله ندارم …. فکر می کنی میشه کاری کرد که عقدش کنم؟ اون خیالش راحت باشه تا من برگردم ؟ ….. گفتم : نمی دونم والله تو دیگه تصمیم خودتو گرفتی ؟ 🌸گفت آره اگر تو موافقی یک تهدید الکی بکنم شاید کار ساز باشه ….. پرسیدم: یعنی دورغ بگی؟ …. گفت : آره ، خوب آدم رو مجبور می کنن ….می خوام بگم اگر با مینا موافق نباشین میرم و بر نمی گردم …… گفتم نکنه می خوای این کارو بکنی؟ ….. 🌷لبخندی زد و گفت : اگرم بخوام هم نمی تونم چون تعهد خدمت دارم و از طرف دانشکده خلبانی دارم میرم دوره ببینم باید بر گردم ولی تو هیچی نگو … حالا بگو ببینم چه طوری مطرح کنم بهتره ….. گفتم بزار من ایرج رو راضی می کنم و ازش می خوام حمایتت کنه درست میشه نگران نباش ….. 🌸تو حالا کی می خوای بری ؟ گفت آخر بهمن تا اون موقع باید تکلیف روشن بشه … گناه داره به من بد نکرده ، هم خودش هم خانوادش نمیشه بالا تکلیف بزارمش…. اگر برم غصه می خوره این روزا همش چشمش اشک آلوده می خوام دیگه اذیت نشه …. باز پرسیدم : تورج تو رو خدا برای همین نیست که داری این کارو می کنی ؟ 🌷گفت : اینم هست ..ولی خدا رو شاهد می گیرم که مینا رو دوست دارم اگر نه مغز خر نخورده بودم که بزارم کار به اینجا بکشه ….از دخترای لوس و نُنُر خوشم نمیاد از اَد و اطفار های این دخترا بدم میاد از مینی ژوب پوش ها خوشم نمیاد … و خودش خندید و گفت خوب پس از مینا خوشم میاد……… 🌸گفتم: ولی عاشقش نیستی …… گفت راستش نه ولی خیلی دوستش دارم چه لزوم به عاشقیه ؟ هان ؟ هست ؟ گفتم نمی دونم ، باشه من برات یک فکری می کنم…… ببینم چی میشه باید درست فکر کنیم که همه چیز خراب تر نشه …… گفت : پس قول دادی ها …… همه چیز دست تو زن داداش و خندید و با عجله رفت ….. 🌷من رفتم تو اتاقم به این فکر می کردم که آیا کار درستی کردم بهش قول دادم یا نه ؟ دخالت تو این کار برای من خیلی سخت بود ولی نمی تونستم با رفتار ها اخیر تورج روشو زمین بندازم … تنها بود و دلم براش می سوخت …. فرصت من برای درس خوندن همون موقعی بود که ایرج نبود این بود که زود یک چیزی خوردم و رفتم کتابامو روی تخت ولو کردم و نشستم سر درس …. دو سه ساعتی خوندم و روی کتابا خوابم برد ……… 🌸 با گرمی لبهای ایرج روی گونه م از خواب بیدار شدم … از جام تکون نخوردم چشممو باز کردم و گفتم : تو اومدی ببخشید خوابم برد ….. خودشو انداخت رو تخت و گفت فکر کردم زنمو دزدیدن …. دست انداختم دور گردنش و پرسیدم اونوقت چرا این فکر رو کردی ؟ گفت چون جلوی پنجره نبود جلوی در نبود تو اتاقمون نبود…. اگر اینجا هم نبود دیگه ایرجم نبود ….. 🌷گفتم قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید ….. گفت : بلند نمیشی ؟ گفتم نه جام خوبه گفت : می خوای من بغلت کنم ببرمت تو اتاق ؟ گفتم : آره فکر می کنی بدم میاد و بهت میگم بغلم نکن ؟ آخه تو یک جوری منو بغل می کنی که انگار من اصلا وزن ندارم …..منو روی دست بلند کرد و گفت راستی تو چرا اینقدر سبکی ؟ چند کیلویی ؟ 🌸دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم باور می کنی نمی دونم سالهاس خودمو وزن نکردم … یک کم منو بالا و پایین انداخت و گفت فکر کنم سی کیلو بیشتر نباشی …..گفتم : نه دیگه اینقدر کم …… 🌸منو برد تو اتاق و روی تخت گذاشت و گفت لباسم رو عوض کنم بریم چایی بخوریم که من اصلا امروز نرسیدم یک دونه بخورم ….گفتم من میرم برات میریزم تا تو بیای گفت : نه صبر کن با هم میریم … چه خبر؟ گفتم : سلامتی شما …. دیگه هیچی؛؛ راستی با تورج حرف زدم شب برات تعریف می کنم …. پرسید چی شده چیز جدیدی هست ، کجا حرف زدین؟ گفتم نه جدید که نه در مورد مینا با من حرف زد ببین بزار شب حرف بزنیم …. پرسید چرا به تو گفت ؟ 🌷گفتم نمی دونم !!!! ……. دیگه حرفی نزدیم و اومدیم پایین ولی احساس کردم ایرج کسل شده تو هم رفته و حرفم نمی زد ….. شب که اومدیم تو اتاق دوباره سر حرفو باز کرد و گفت خوب بگو تورج چی می گفت ؟ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃