#راز_پیراهن
قسمت پنجاه و سوم:
صدای مردان سیاه پوش یا بهتر است بگوییم ،شیطان پرستان جن زده ، مدام بالا و بالاتر میرفت ، تا جایی که ژینوس در سرش احساس سنگینی شدیدی می کرد و دردهای بدی که از سر شروع میشد و کم کم تمام تن و بدنش را می گرفت، زیاد و زیادتر میشد.
دردهایی که انگار پایانی نداشت، سر و دست وپا و همه جا را فرا گرفت و ناگهان ژینوس مانند مرده ای که در حال جان دادن است بر روی زمین افتاد و شروع به دست و پا زدن کرد.
دنیا دور سرش سیاه و کبود شده بود و دردی از سر میگرفت تا ریشهٔ جانش می پیچید و کم کم صدای ناله هایی سوزناک از حلقوم دخترک نگون بخت بیرون می آمد.
در این هنگام چهار مرد سیاه پوش از جای خود بلند شدند و بالای سر ژینوس ایستادند و با صدایی بلندتر از قبل ،الفاظی کشدار و ترسناک شروع به خواندن عبارتی موزون کردند، ناگهان ژینوس مانند مرغی سرکنده چند بار بلندش و در هوا معلق ماند و بعد از چند لحظه از همان فاصله کم به روی زمین افتاد و انگار بیهوش شد.
در این زمان چهار مرد سیاه پوش که گویی تمام توانشان تحلیل رفته بود، نفسشان را رها کردند و همانطور که به ژینوس نگاه می کردند ، استاد بزرگ گفت: بالاخره جنی که بدنش را تسخیر کرده بود ، خارج شد، بعد از بیهوشی کوتاه، این دخترک بهوش خواهد آمد.
یکی از مردان سیاه پوش ،در حالکیه سرش را به نشانه تایید تکان میداد گفت: پس ترتیبی دهید که به این دختر رسیدگی شود تا برای مراسم فردا شب آماده شود و با زدن این حرف ،هر چهار نفر به سمت درب خروج اتاق به راه افتادند و ژینوس در حالیکه نفس های کوتاه میکشید به خوابی عمیق فرو رفته بود.
ادامه دارد..
📝به قلم : ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺