#قسمت_سیزدهم
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
مثبته!!!
- چی مثبته خانم حالتون خوبه؟!
جواب تست حاملگیتون مثب خانوم تبریک
میگم!!
-چی باورم نمیشد؟!! یعنی من دارم مادر میشم وای خدای من؟! الهی شکر خدایا ممنونم بابت هدیه ات. خواستم زنگ بزنم علی که.... گفتم:
بزار امشب سوپرایژشون میکنم.جواب ازمایش و گرفتم و رفتم خونه.کل خونه رو مرتب کردم و کیک و شام و...
اوه کلی چیز میز درست کردم و واس امشب مامان و بابا و نازی و مامان علی ایناروهم دعوت کردم.خداروشکر شب یلدا بود و یه بهونه داشتم واس دعوت کردنشون.
.........
بفرمایید بفرمایید خوش اومدید.
سلام عشق خاله .هستیا دیگه تقریبا یک سال ونیمش بود و علاقه زیادی به علی داشت تا اومدتو پرید بغل علیو با زبون خودش یه چیزایی بهش میگفت.همه اومده بودن و همه چی اماده بود .یه رب بعد شام میوه ها که تموم شد.رو به همه بلند گفتم:
یه سوپرایز دارم واستون!؟
علی متعجب گفت: چی؟؟؟
صبر کنید میفهمید. رفتم از تو یخچال کیکی رو که سفارش دادن بودم با جعبش که بسته بود برداشتم و گذاشتم جلو روبه روی علی و گفتم: عزیزم میشه بازش کنی؟!؟
علی کنجاو سریع در جعبه رو باز کرد و ....
گیچ و منگ به کیک زل زده بود که نازی گفت:
آقا علی چی نوشته رو کیک مگه؟!
علی لبخندی زد و کیک رو از جعبه بیرون اورد و با صدلی بلند گفت :
نوشته بابا شدنت مبارک عشقم😘😘😘
با حرف علی همه بعد چند لحظه سکوت هورا کشیدن و یکی یکی بهم تبریک گفتن. مریم جون مامان علی بغلم کرد و گفت: مبارکت باشه دخترم خیلی خوشحالمون کردی🌸🌼
- ممنونم مادرجون
اون شبم از شب های خاص زندگیم بود و خیلی خوش گذشت.
............
با مخالفت های شدید خانواده و علی بازم من تا اخر اون سال تحصیلی رو که ۵ ماهه میشدم سر کار رفتم و خداروشکر مشکلی واسمون پیش نیومد. سیسمونی های ضروری رو مامان خریده بود واسم.فقط لباساش مونده بود که قرار بود بعد فهمیدن جنسیتش واسم بگیره.
.............
خانم لطفا بخوابید رو تخت
اروم و با احتیاط رو تخت خوابیدم.دکتر از تو دستگاه سونو دست و پاهاشو نشونمون میداد و من و علی کلی ذوق میکردیم.اخر سر علی دلش طاقت نیورد و گفت:
- دکتر پس جنسیتش چیه؟!
- مگه فرقی ام میکنه!؟
- نه هردو هدیه خدا هستن ولی ما دوست داریم بدونم.
دکتر بعد یه برسی گفت:
شما خیلی خوشبختین
علی گفت : چرا؟!
- چون بچتون پسره دقیقا همون چیزی که سالهاس من و همسرم منتظرشیم.
علی نگاهی بهم کرد و یه چشمک زد بعد رو به دکتر گفت:
ان شاا... خدا نصیب شماام کنه. وضیعتش خوبه؟!
- اره شکر خدا حالش خوبه.
.................
علی دستمو بگیر که با این شکمم الان با کله میخورم زمین و من و پسرم باهم شهید میشیم😅😅
- ااا زبونت گاز بگیر خدانکنه.
علی دستمو گرفت و از پله آتلیه بالا رفتیم.تصمیم داشتم تو این ماهای اخر یه عکس یاد بودی از دوران حاملگیم بگیرم. یه لباس سر همی پسرونه ام برداشتم که تو عکس معلوم بشه نینیمون گل پسره 🌼
- خب خانوم یکم اینطرف تر اهان حالا خوبه.اماده ۱ ، ۲ ، ۳
یدونه تکی و یدونه با عشقم و فسقلمون گرفتیم.....
..............
یه هفته بعد عکسامون اماده شد واقعا قشنگشده بود خدایا ممنونم واس بهترین لحظه هایی که بهم دادی. این وروجم هر لحظه با حرکاتش انرژی جدیدی بهم میداد.مدارس تموم شده بود من رفته بودم تو هشت ماهم فقط یه ماه مونده بود تا دیدن شاهزاده کوچولومون..... ولی هنوز واس انتخاب اسمش به تفاهم نرسیده بودیم.
...............
صدای علی تو خونده پیچید که میگف:
- ملکه ملکه من اومدم.
از اشپزخونه بیرون رفتم و گفتم
- جونم ، خوش اومدی
حال خانم و شاهزاده ما چطوره؟!
مگه این پسر شیطون تو واس من وقت میزازه از صبح تا شب داره اینور اونور میره تو شکمم اصلا صبر نداره.
- خب چون میدونه یک ملکه بیرونه و مثل باباش دوست داره هرچی زود تر ملکه رو ببینه🌼🌸
- اوه اوه خدا به داد من برسه با وجود این پسر شیطون و پسرش فرار نکنم شانس اوردم.
- خانومی
- جونم
- یه اسم پیدا کردم واس شاهزادمون
- جدی ؟! چی؟!
امیر طاها چطوره؟!
امیر طاها.... اسم قشنگه منم دوستش دارم.
پس قبوله اسمشو این بزازیم؟!
چشمکی زدم و گفتم : قبول قبوله🌼🌸🌼
حالا لباساتو در بیار ناهار حاضره
- چشم شما امر کنید😉
...............
آروم باش ملکه من گریه نداره ان شاا... سالم دنیا میاد.برو دست خدا.
علی از تختم جدا شد و رفتم تو اتاق عمل.....
چشمام و که باز کردم علی رو دیدم.
- خانومم من حالش چطوره؟!
خوبم. علی بچم حالش خوبه؟
- نگران اون شاهزادت نباش از من و تونم حالش بهتره.
پرستار با تخت بچه از در اومد تو و گفت
- مامان بابا من اومدم🌼
علی گفت: خوش اومدی گل پسرم.
امیر طاها رو بلند کرد و گذاشت تو بغلم .چشماشو بسته بود . امیر طاها مامانی چشماتو باز کن گلم 🌼
- ااا بین از الان حرفمو گوش نمیکنه علی چشماشو باز نکرد.😧
#نویسنده Shiva_f@
#ادامه_داره_...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹