✔️زودقضاوت کردن "دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه اي با خوشحالي زندگي مي کردند . در فصل بهار ، وقتي که باران زياد مي باريد ، کبوتر ماده به همسرش گفت : "" اين لانه خيلي مرطوب است . اينجا ديگر جاي خوبي براي زندگي کردن نيست . "" کبوتر جواب داد : "" به زودي تابستان از راه مي رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براين ، ساختن اين چنين لانه اي که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خيلي مشکل است ."" بنابراين دو کبوتر در همان لانه قبلي ماندند تا اين که تابستان فرا رسيد و لانه آنها خشک تر شد و زندگي خوشي را در مزرعه سپري کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم مي خواستند مي خوردند و مقداري از آن را نيز براي زمستان در انبار ذخيره مي کردند . يک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالي به يکديگر گفتند : "" حالا يک انبار پر از غذا داريم . بنابراين ، اين زمستان هم زنده خواهيم ماند . "" آنها در انبار را بستند و ديگر سري به آن نزدند تا اين که تابستان به پايان رسيد و ديگر در مزرعه دانه به ندرت پيدا مي شد . پرنده ماده که نمي توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت مي کرد و کبوتر نر براي او غذا تهيه مي کرد . در فصل پائيز وقتي که بارندگي آغاز شد و کبوترها نمي توانستند براي خوردن غذا به مزرعه بروند ، ياد انبار آذوقه شان افتادند . دانه هاي انبار بر اثر گرماي زياد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اوليه شان شده بود و کمتر به نظر مي رسيد . کبوتر نر با عصبانيت به پيش جفت خود بازگشت و فرياد زد : "" عجب بي فکر و شکمو هستي ! ما اين دانه ها را براي زمستان ذخيره کرده بوديم ، ولي تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندي ، خورده اي ؟ مگر زمستان و سرما و يخبندان را فراموش کردي ؟ "" کبوتر ماده با عصبانيت پاسخ داد : "" من دانه ها را نخوردم و نمي دانم که چرا نصف انبار خالي شده ؟ "" کبوتر ماده که از ديدن مقدار کم دانه هاي انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : "" قسم مي خورم که از همان روزي که اين دانه ها را ذخيره کرديم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور مي توانستم آنها را بخورم ؟ من در حيرتم چرا اين قدر دانه هاي انبار کم شده است . اين قدر عصباني نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشي و دانه هاي باقي مانده را بخوريم . شايد کف انبار فرو رفته باشد يا شايد موش ها انبار را پيدا کرده اند و مقداري از آنها را خورده اند . شايد هم شخص ديگري دانه هاي ما را دزديده است . در هرصورت تو نبايد عجولانه قضاوت کني . اگر آرام باشي و صبر کني ، حقيقت روشن مي شود . "" کبوتر نر با عصبانيت گفت : "" کافي است ! من به حرف هاي تو گوش نمي دهم و لازم نيست مرا نصيحت کني . من مطمئن هستم که هيچکس غير از تو به اينجا نيامده است . اگر هم کسي آمده ، تو خوب مي داني که آن چه کسي بوده است . اگر تو دانه ها را نخوردي بايد راستش را بگويي . من نمي توانم منتظر بمانم و اين اجازه را به تو نمي دهم که هر کاري دلت مي خواهد بکني . خلاصه ، اگر چيزي مي داني و قصد داري که بعد بگويي بهتر است همين الان بگويي ."" کبوتر ماده که چيزي درباره کم شدن دانه ها نمي دانست ، شروع به گريه و زاري کرد و گفت : "" من به دانه ها دست نزدم و نمي دانم که چه بلايي بر سر آنها آمده است "" و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بيرون انداخت . کبوتر ماده گفت : "" تو نبايد به اين سرعت درباره من قضاوت کني و به من تهمت ناروا بزني . به زودي از کرده خود پشيمان خواهي شد . ولي بايد بگويم که آن وقت خيلي دير است و بلافاصله به طرف بيابان پرواز کرد و پس از مدتي گرفتار دام صياد شد . "" کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگي خود ادامه داد . او از اين که اجازه نداد جفتش او را فريب دهد ، خيلي خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره باراني و مرطوب شد . دانه هاي انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با ديدن اين موضوع ، فهميد که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خيلي پشيمان شد ، ولي ديگر براي توبه کردن خيلي دير شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتي زندگي کرد . ❄️⛄️🌨⛄️❄️