پروانه های وصال
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت١٢٤ - من نميام! شماها اگه ميخواين برين! - چرا مريم جان؟ تو ديگه چت شد؟ ق
☀️ ☀️ 🔸قسمت١٢٥ ثريا خواست چيزي بگويد. ولي نتوانست. دهانش باز ماند. فقط پيش خودش تكرار كرد: - دخترش!... دخترش!... مريم! آره! اسم دخترش مريم بود! دوباره مرا نگاه كرد. راحله لبخند شادمانه اي زد. فهيمه بيشتر از همه از حالت ثريا خنده اش گرفته بود. عاطفه هم مبهوت بود. اين را از سرش كه رو به زمين بود احساس كردم. به دنبال فاطمه گشتم، نبود. ميان بچه‌ها پيدايش نكردم. سرم را كمي چرخاندم. توي دهانه در ايستاده بود نگاهش نگران به نظر ميرسيد. انگار نگران من بود. اما نگاه آرام من او را هم آرام كرد نفسي تازه كرد و آمد داخل. نمي دانم از كي آنجا ايستاده بود. شايد فقط قسمتي از حرف‌هاي مارا شنيده بود. شايد هم همه اش را. امد و كنار من ايستاد. دستم را بالا آوردم و دستي را كه روي شانه‌ام بود لمس كردم. دستم را گرفت. كمي فشار داد و نشست. اما دستم هنوز در ميان دستش بود. - مريم جان اگه ناراحتت نميكنه اون پروژه مادرت رو براي بچه‌ها بگو. سرم را به نشانه قبول تكان دادم. مطمئن بودم كه ديگر حرف زدن از مادر و مشكلاتش من را ناراحت نميكند. ديگر نظر بقيه در مورد مادر برايم مهم نبود. پس هر چه بادا باد! بگذار اين‌ها هم بدانند، اون زندگي كه حسرتش را مي‌خورند، چه زندگي گنديه! رو كردم به ثريا و گفتم: - اون‌هايي كه تو از خانم مظفري-يا مادر من- ميدوني، همه اش يا فيلمه، يا مصاحبه اس كه اون‌ها هم در حقيقت يه فيلمه. چون هنر پيشه ها، حتي در مصاحبه شون هم دارن نقش بازي ميكنن. انگار همه زندگيشون شده نقش بازي كردن! ولي حقيقت اينجاست! توي دل من! كمي مكث كردم نگاهم واكنش تك تك بچه‌ها را مي‌بلعيد. كسي چيزي نگفت. فقط ثريا بود كه با تعجب زل زده بود به من. - حقيقت اينه كه شغل مادرم سالهاست زندگي مارو خراب كرده. براي اينكه كه اون ديگه نميتونه خودش باشه. هر دفعه يكيه. هر دفعه به خاطر يه فيلم خونه و زندگيش رو به امان خدا ول ميكنه و مي‌ره! ثريا با ترديد گفت: - خب! شغلش اينطور اقتضا ميكنه! مگه نه؟! انگار هنوز از عصبانی شدن من میترسید. ادامه دارد.... •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹