دوست داشتم یک جایی خیلی خلوت برم ...توکوچه تاریکی ماشین روبردم ...که ماشینی به سریع
مستقیم از طرف مقابلم داشت میومد سمتم ...انگاری راننده زده بود به سرش ...با دقت نگاه کردم
..نه ماشین طاها نبود ....دوست داشتم یک جیغ بزنم تا از فشاری که روم بود راحت شم ..کسی
درک نمی کنه حالمو ...بی خیال ماشینه شدم ...قفل مرکزی رو زدم وسرم روگذاشتم رو فرمون
...منتظر بودم که بنزه بهم بزنه ..اما اتفاقی نیفتاد ...اگرم میزد بی خیال میبودم ...داشتم فکر
میکردم ..چه غلطی بکنم با این طاها ...درسمم هنوزتموم نشده بود که جداشم برم سرکار ..اصال
کاررو بی خیال میشدم ..کجا زندگی میکردم ؟...خسته بودم حسابی یک دوماه بازم زمان زیادی
هست .. تو دوران کودکیمم کسی بود که از همون اول بهش تکیه کنم ...مامانی که واسم مادری
نکرد ...بابایی که زیاد نقشش رو درک نکردم تو خانواده ام ...سارای که معلوم نیست تهرانه یا
رامسر ..چون دانشگاهش رامسر بود ..دریغ ازاین که یکم باهم خوب باشیم ...درسته دوقلو بودیم
اما دوتا آدم کامال متفاوت از لحاظ اخالقی ....
سرمو کوبوندم رو فرمان ماشین ...اصال خریت کردم ازدواج کردم ...دوباره کوبوندم سرمو ...
صدای گفت :هوی نکن ....
سربلند کردم دیدم طاهاست ...کلید های یدک ماشین هم دستشه ..به روبه روخیره شده ...
با جیغ گفتم :گمشو برو پایین ...
نگاهم کرد وگفت :واگه نرم ؟؟....
دیونه شده بودم حسابی ...سرمو زدم به شیشه وگفتم :انقدر این کارو میکنم تا بمیرم ....
خندید وگفت :پس بزن ...
محکم سرمو زدم که گرمی خون رو احساس کردم ...
برگشت سمتم وگفت :بابادل وجرائت...آفرین خوشم آمد سرحرفت هستی شعار نمی دی ...
محکم زدم تو گوشش وپریدم پایین ..تلو تلو میخوردم ...سرم حسابی گیچ میرفت ...
جلوم ایستاد وگفت :خب بریم خونه ...
بدم میاد ازش ..با داد گفتم :تو یک بیمار روانیه ...میفهمی
لبخندی زد وگفت :ازکی تا حاال تا روان پزشکم شدی تو؟ ...اون آستانه تحملم داره پرمیشه ها ...
با کیفم زدم به شونه اش وگفتم :گمشو ....
سرم رو تکون دادم به طرفین ...کاش بمیرم چقدر خوب میشد ...درحالی که حالت آدمای مست رو
داشتم ..وسرگیجه زیادی داشتم ..کفش های لج دارم رو درآوردم تا تعادل داشته باشم ...
کوچه انتهاش خیلی تاریک بود ...یک تیر چراغ برق سرکوچه بود که نور نارنجیش زیاد محیط رو
روشن نکرده بود ...داشتم سمت روشن کوچه ..پشت به طاها میرفتم ...قدمام کج وراست میشدن
...کیفم دنبالم کشیده میشد ...چیزی جلوم نبود اما کشیده شدم عقب ..انگار جلوم دیواربود ومن
حس میکردم اگر جلو برم میخورم بهش ...سرم رو دوباره تکون دادم که خون ها پاشیده شدن به
اطراف ...همین وطور تلو تلو خوران جلو میرفتم که نگاه تارم افتاد به آسمون که حسابی قرمز بود
...سوز سردی هم میپیچید تو این کوچه تاریک ...رنگ آسمونم مثل خون بود ...قرمز....
یهو پام روروی پای دیگه ام گذاشتم وافتادم ...تعادل اصال نداشتم ..اصال...
دستام روگذاشتم روزمین تا دوباره بلندبشم که دوباره افتادم....
بغلم کرد وگفت :توخودت یک پادیونه ای نه من ...کی به خودش آخه آسیب میزنه ...یعنی یکی بگه
خودتو بنداز تو چاه تومیندازی ...دیونه ای دیگه ...
توبغلش.. چشمام زوم بود به آسمون رنگ خونی...انگار میچرخید ...روزخمم رو بوسید وگفت :حیف
که .....
خواستم بلند بشم ..که گرفتم وگفت :بشین خواهشا ...ببین یک چیزی رو از من مخفی کرده بودی
که هرمَردی که بفهمه کمه کمه اش طالقش میده ...سپیده تو میفهمی با این پنهون کاریت چی
سرمن آوردی ؟؟هان ؟؟..متوجه هستی ..
نگاهش کردم ودرحالی که صورتش رو تار میدیدم گفتم :من...
فشارم داد به خودش وگفت :نه روت رو برم که بازم میخوای جلوم بلبل زبونی کنی ...چی میخوای
بگی این که دستشم به تو نخورده هوم؟؟..این مهم نیست ...یعنی خداروشکر که دستتم یکبار
نزده واگرنه لهت میکردم ....
جلوی حرفش پریدم وگفتم :یعنی االن نکردی ؟
موذی خندید وگفت :نچ ...
کاش انقدر حس وحال داشتم که بزنم تو شکمش ....
نگاهم کرد وگفت :بهتره بریم ..میدونستم کلی حرف داره ..اما چرا نمی گه ؟؟..
به صورت خونیش که به صورت من زده بود نگاه کردم وگفتم :طاها ...
بدون این که نگاهم کنه ..دزدگیر ماشین رو زد وگفت :بله ...
آها کو تا باز تاوانش رو بدم ...گفتم :االن چرا حرف نمی زنی ؟؟...خوب بگو ....
نگاهم کرد اول ..خیلی با تعجب ..بعدلبخند زد وخندید ...حاال من بودم که تعجب کردم حسابی
....نگاهش کردم با چشمای گردشده ...که گفت :چند سالته ؟؟.....
به سالمت عقلش شک کردم وگفتم :خب که چی ؟؟21....
خندید وبامزه گفت :همونه ..از تو نمیشه انتظار داشت درک زیادی داشته باشی ..انگاری باید همه
۳۱