پروانه های وصال
دارم به این نتیجه میرسم که نکنه من وسارا بچه این نباشیم .... دوباره تماس گرفت ..نمی خواستم نشون بد
اشکام که پایین میومدن رو پاک کردم ..خیلی دلم ضعف میرفت ..به این فکر میکنم که برم افشین روببینم ..چرا داره بازندگیم بازی میکنه ..به سرفه افتادم ..صدای کوبیدن از بالکن اتاق خواب آمدخیلی ترسیده بودم ..خیلی زیاد ...دریخجال روبستم ...لقمه نون پنیر گردوی که گرفته بودم از دستم افتاد ...یک نگاه کامل کردم به کل خونه...قسمت مبل ها رو بادقت دید زدم ..چیزی نبود ..حتما توهمه ...طاها دارم ازدستت دیونه میشم ... داشتم همین طور زمزمه میکردم که صدای گوشیم امد رفتم سراغ گوشیم که روی بالیشت بود ..برش داشتم ..دیدم سارا است که حالمو پرسیده ...انقدر حالم بد بود که حال تایپ اسم اس نداشتم ..چون شماره اش روی قسمت شماره گیری سریع گذاشته بودم ..انگشتم روشماره دو نگه داشتم ..تماس وصل شد ...به سرفه افتاده بودم که صدای سارا آمد که گفت :سپیده خوبی ؟؟.. یک نفس عمیق کشیدم وگفتم :بهترم ..چیزی نیست سرما خوردم ..کجایی تو ؟.. با غر غر گفت :کجا میخوام باشم تو اتوبوسم ...همچین یواش میره ..رواعصابمه ..خِرخِرهم که میکنه .. .با تموم دلخوریم ازهمه ..خندیدم وگفتم :کم غر بزن ..همینه دیگه .. خنده دار گفت :میگم این طاها خوب حالت روگرفته ها ..چیکارت کرده سرما هم خوردی ....نچ ..نچ ... خندمو خوردم وگفتم :دوست دارم زودتر ببینمت ..چهارتا توسری بزنم ... با یک لبخند نیم بند قطع کردم گوشی رو بهتر بود خودم برم دکتر ..سرم داشت سنگین میشد ...حالم غیر قابل توصیف بود با بی حسی تمام وجودم رو گرفته بود دم دست ترین مانتوم رو پوشیدم ...داخل ماشین نشستم ..خدایا چطوری برم ...از تو آینه نگاهم افتاد به صورتم که کبود بود حسابی ..رنگ پریده هم که بودم ..چی شده بودم ..انقدری کبود بود که نشه با لوازم آرایشی درستش کرد ...تو دلم لعنتش کردم اما مثل این خود درگیر ها حرفم روپس گرفتم ...به زور تا دم مطب نریمان خودمو رسوندم ..پسر دایی طاها بود ..یکی از این دکتر های صاف واتو کشیده ولی خیلی شوخ ...از فکر این که طاها بفهمه آمدم اینجا لب گزیدم ...خب دارم روبه قبله میشم ..بهتر بود خبر بدم بهش ..دستم رفت رواسمش ....موندم تماس بگیرم یا نه ..آخه کی بود که گفته بود تماس نگیرم ...نگم که باز له ام میکنه ...خوددرگیری هم بددردیه ...سپیده درونم روخفه کردم وشماره اش رو گرفتم ...جواب نداد ...دوباره تماس گرفتم ....تموم بدنم درد میکرد ...یک بوق دو بوق ....دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد .....حالم خیلی بدتر شد مگه کجا بود که جوابمو نمی داد ...حتی زمانی هم که جلسه داشت قبلش بهم خبر میداد که اگر زنگ زدم وجواب نداد واسه اینه ...تو اون وضعیتم که داشتم توپ گرد خالتو گلوم درشت تر شد ..اصال خاک برسرم که انقدر زود ازدواج کردم کاش مثل سارا آزاد بودم ...افکار مالیخویایی بازم به ذهنم هجوم آورده بودن ..واسه رهایی ازش به عابر پیاد زل زدم ..مردمی که میرفتن ومی آمدم ..شاد وسرحال ..غمگین وناراحت .... زیر لب گفتم :برو به درک ... داخل مطب شیکش شدم ...ست همه صندلی ها ووسایل قهوای سوخته بود ...خدا روشکر که سرش خلوت بود ...رفتم جلو ونگاه تب دارم روانداختم به منشی وگفتم: یک وقت میخواستم .... منشیش سر بلند کرد نگاهم کرد ..میشد تعجب و تو نگاهش دیدنگاهش کنکاش کرد کل صورت کبود شده ام رو ..دوست داشتم بگم هان ..چیه آدم ندیدی ...که گفت :بله به نام کی بزنم اسمتون رو ؟؟... دیگه توان ایستادن رو نداشتم بی حال گفتم :نائینی .. آخه این فامیل بود من گفتم ؟نگاهش کردم وگفتم :نه حسینی ... نگاهم کرد وگفت :باالخره نائینی یا حسینی ؟؟... چقدر بی شعوره حالمو نمی بینه ..بهتره به نریمان زنگ بزنم که در کرم رنگ اتاق کار نریمان بازشد وهمین طور که نکاتی رو به بیمارش گوش زد میکرد ..چشمش چرخید سمتم ...با دهن باز داشت نگاهم میکرد ...سریع آمد جلوتر وگفت :سپیده چرا این شکلی شدی ؟؟... پوزخندی زدم وخواستم بگم آقامون له ام کرده .پسر دایی بی مسولیت واحمقت ..همین جور داشتم فحش میدادمش که دوباره گفت :میتونی راه بیایی ؟؟... نگاهش کردم وگفتم :هان ... بلندشدم وداخل اتاق کارش شدم ...روصندلی نشستم وگفتم :چه منشی پخمه ای داری... خندید وگفت :روبه قبله ای ها کم کن این غیبت ها رو با چشمای مطمئنا قرمزم نگاهش کردم وگفتم :کی مذهبی شدی انقدر زیاد ...امر به معروف میکنی .. خندید ..یک چوب که مخصوصا نگاه کردن گلو بود برداشت با چراغ قوه مخصوصش آمد سمتم وگفت :من ؟؟فقط خواستم دم آخری کمتر عذاب اون دنیاروداشته باشی....طاها زدت ؟؟ به روی خودم نیاوردم وگفتم :تو فکر یک درصد ..طاها منو بزنه .... ۲۹