پروانه های وصال
این جاست مثل این که زمانی که برگشتم کفشات رو بردارم دیده ام ومنم هرکار کردم بپیچونمش نشد ..برو سریع
پریده بود ..اصلا بهتره برم فقط کیف پولم رو برداریهو بازوم کشیده شد ..پرت شدم عقب که صدای دادش پرده گوشم رو پاره کرد :کــــدوم قبرستـــــونی تشــــریف میبرین ؟؟.. پراز حرص این رو گفت ...فقط گفتم :پسرم مشکل تنفسی داره ...دست از سرم بردار ...حدمن پر شده .. تند تر دویدم سمت خونه اش ..با دیدن در ابی رنگ که باز بود ...سریع داخل شدم وکیفم رو برداشتم با وسایل محمد منصورم ..واسه تموم کمک های گلنوش نمیدونستم چیکار کنم ؟..سریع با قلم کاغذ شماره ام رو نوشتم وتشکر کردم ..بیرون که امدم نگاه کردم به محمد منصورم که ازروی رنگش مشخص بود بدتر شده ..ترس برم داشته بود که چرا گریه نمی کنه ؟؟..اصال حال خودمو نمی فهمیدم مثل یک پرنده پر کنده بال بال میزدم که یک ماشین ازکنار جاده برام نگه داره ..تا یک وانت ابی رنگ دیدم که بارش کلی تنه شاخه درخت بود ..رفتم تو جاده که نگه داشت ..با عجز درحالی که به پهنای صورت گریه میکردم گفتم :خواهش میکنم ببرم بیمارستان ..هر چی بخوای میدم بهت ..فقط منو ببر .. نگاه کرد به محمد وگفت :بشین ... خوش حال نشستم ومحمد رو نگاه کردم ...خدایا چش شده؟ ..میمیرم اگه محمدم کاری بشه ..هرچی دارم بگیر اال وجود نازنین بچه ا م رو ... نذر ونیاز میکردم ..محمد رو هی تکون میدادم که گریه کنه ..صداش بیرون بیاد ..اما هیچی ... نگاهم فقط روی دردونه ام بود که هیچ کاری نمی کرد وصورتش داشت باز کبود میشد ...سرمو بردم زیر گردنش وبلند گفتم :خدااااا..... جلوی بیمارستان که نگه داشت ..یک ترواول صدی دادم بهش چون پول خورد نداشتم وبرامم مهم نبود هیچی ...دویدم سمت اورژانس وبلند گفتم :یکی بیاد ..بچه ام داره میمیره ..نفس دیگه نداره .... یک مرد سفید پوش قد بلند امد بیرون از اتاقی ودوید سمتم ..بچه رو گرفت وبه پرستارهای پذیرش نگاه کرد وخودشم رفت ..ازحال رفتم و کف بیمارستان نشستم که یکیشون گفت :پاشو..خانوم میفهمی چی میگم ..صدام رو داری ؟؟باز مات شدم به سنگ سفید وبا خودم وخدای خودم عهد کردم محمد کاری نشه ...تو محرم وصفر توروز شهادت کوچولوی امام حسین ..حضرت علی اصغر کمک کنم به خیره ای جایی ..فقط محمدم کاری نشه ... *** پشت در اتاق نشسته بودم ..که درباز شد ودکتره بیرون امدهر حرفش مثل خروار ها خاکی بود که ریخته میشد روسرم ...کاش من هم جنازه واقعی این مجلس بودم!! ...چشمام رو بستم ودیگه حس کردم دارم کم میارم حاضر بودم برگردم به همون زندگی جهنمی با محمد حسین ..حرفاش واسم گرون تموم شد گفته بود بچه مشکل دارم ..مشکلش زیادتر هست وتا زمانی که به یک شرایط نرمال برسه هست توی بیمارستان ...داشت میگفت ومن با دقت گوش میدادم که مشکلش چی هست؟ که صدای بلند دکتر ..دکتر گفتن پرستاری امد ... بلندشدم ..دکتره دوید سمت اتاق ..صداهاشون میو مد که میگفتن :کی این جوری شد ؟؟؟شک بده بهش .. داشتم میمردم ..خدایا محمد منصورمن نباشه ...بلند بلند زدم زیر گریه وبا کمک دیوار بلندشدم وبا پاهای که هیچ حسی نداشت رفتم سمت در اتاق ..از چیزی که دیدم دنیا روی سرم چرخید ...محمد منو لخت کرده بودن ..گذاشته بودنش روی تخت وماساژقلبی میدادنش ..بچه چهار ماه من رو .... ناباور داشتم این صحنه ها رو نگاه میکردم که دکتره با چراغ قوه نگاه کرد به مردمک های سیاهش که دورش رو یک سبز ناز گرفته بود ونگاه کرد به ساعت مچیش وگفت :ساعت فوت 15:2دقیقه ظهر ..علت نارسایی قلبی ... یهو زد به سرم رفتم جلو وگفتم :پسر من زنده است ..محمد من زنده است ..خب بهش شک بدین ..دکتر بچه من زنده است ..ایها الناس زنده است ..هق زدم وزمزمه کردم نمرده ..مامانیش رو تنها نمی ذاره ..بچه چهار ماه من نفس داره دیگه ..نفس مامانیش بسته به نفس هاشه .. صدام اروم تر میشد وجسم بی جون نوزادم رو بغل گرفته بودم وباهاش حرف میزدم ..چرا یخ بود بچه ام ..بلندشدم وگفتم :یک پتو مدیدین محمدم یخ کرده ...سرما میخوره ..دکتره امد جلو وخواست بگیره اش که رفتم عقب وگفتم :یک پتو میخوام فقطبا چشمای اشکی زل زدم به دکتره وگفتم :میدونم زنده است دیگه ..همیشه همین قدر ارومه ...یک بارم اذیت کرده مامانیش رو ... گونه یخ کرده محمدم رو بوسیدم وبغض دار گفتم :یعنی یک پتو ندارین من روی محمدم بندازم داره بیشتر سردش میشه ها ....اصال لباس هاش کو ... دکتره امد جلوم وگفت :بپذیر که کوچولوت فوت کرده ...تو بازم.. با داد گفتم :زنــده است ..تند تند صورت گرد وکوچولوش رو بوسیدم ..که پرستاره امد جلوم وگفت :خانومم میدونم خیلی سخته ..درد داره ..بغض کشنده داره اما بپذیر .. ۴۰۵