درسال 1357من 10ساله بودم در یک روستایی در آذربایجان شرقی زندگی میکردیم که متاسفانه نصف اهالی روستا انقلابی بود نصفش از روی ناآگاهی طرفدار شاه هر روز که در شهر راهپیمایی و تظاهرات بود پدرم با تعدادی از انقلابیون صبح به شهر می‌رفتند و عصر برمی‌گشتند در یکی از روزها همه انقلابیون جمع شدیم در مقابل یک قهوه خانه در روستا و سوار یک کمپرسی شدیم تا دسته جمعی در تظاهرات شرکت کنیم حدود بیست نفر کودک و پیروجوان(تقریبا ۱۴بهمن ماه بود) یکی از انقلابیون پیشنهاد داد کمپرسی از محله طرفداران شاه دور بزند و ما شعار مرگ بر شاه زنده باد خمینی بگوییم ، همه موافقت کردند من و پدر و برادر بزرگم و تعدادی انقلابی سوار پشت کمپرسی شدیم، رفتیم تا در روستا دور بزنیم و ما هم محکم شعار می‌دادیم یک مرتبه دیدیم که ماشین ایستاد و ما کم کم میریم بالا راننده کمپرسی دو برادر بودند و سید هم بودن. یکی انقلابی و یکی جاویدشاهی لذا دورزدن ما در روستا به طرفداران شاه برخورده بود و برادر راننده کمپرسی را کوک کرده بودند که زود برو جلو اینها را بگیر و ما که در پشت کمپرسی بودیم نمی‌دیدیم نگو که در داخل کابین ماشین این دو برادر دست به یقه شدند و در این حال دست یکی خورده به اهرم جک کمپرسی و ما ناخودآگاه بالا می‌رفتیم که فریاد بچه ها بلند شد و سریعا یکی از بزرگان پرید پایین و کم سن ها را سریعا پایین آوردند و بزرگان رفتن آن دو برادر را از هم جدا کردند و مجبور شدیم از روستا تا شهر که ۳کیلومتر بود پیاده رفتیم. 🔴 پاورقی | @pavaraghi_tv2