بعد از پایان خطبه مادرم انگشتر💍 را آورد و اصرار کرد تا در انگشت فاطمه بیاندازم... میدانستم فاطمه از انجام این کار در جمع خوشش نمی آید، ☺️اما حالا که محرم شده بودیم بهانه ای در برابر اصرارهای مادرم نداشتیم. 😇👌 دستش را گرفتم و برای اولین بار به چشم هایش خیره شدم...👀❤️ چشم هایی که گرمای شعله اش تا آخر عمر چراغ دلم شد و مسیر زندگی ام را روشن کرد. بعد از پذیرایی بلند شدیم و قبل از خروج از خانه، برای خرید و انجام کارهای قبل از عقد باهم قرار گذاشتیم. قرارمان ساعت 9 صبح🕘 فردا بود.😎 روز بعد یک دسته گل نرگس🌼 خریدم و به سمت خانه شان حرکت کردم... ساعت 8:30 جلوی کوچه رسیدم و کمی منتظر ماندم تا فاطمه آمد. همانطور که از دور میدیدمش دلم می لرزید. 😍💗پیاده شدم و در ماشین را برایش باز کردم. بعد از اینکه سوار شد و حرکت کردیم، گفتم : _ باورم نمیشه بالاخره بعد از این همه سختی تونستم بدستت بیارم.😎☝️ با لبخند دلنشینی گفت :☺️ + منم هنوز مراسم دیروز رو باور نکردم. به گل های روی داشبورد اشاره کردم و گفتم : _ این گل ها رو برای شما خریدم.😌 نرگس ها را برداشت و گفت : + ممنون. از کجا میدونستین من عاشق گل نرگسم!؟😍 _ واقعا؟! نمیدونستم...😟 ولی امروز که رفتم توی گل فروشی حس ششم میگفت بهتره گل نرگس بخرم. ☺️قابل شما رو نداره. مکثی کردم و گفتم : _ میدونم خانوادت چقدر نگرانن. حقم دارن. ولی مطمئن باش نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره.😊 خودت از احساس من باخبری. میدونی جایگاهت توی زندگی و قلب من کجاست...😍❤️ وسط حرفم پرید و گفت : + شما توی این احساس ...☺️🙈 جمله اش را نصفه رها کرد و دوباره ساکت شد.🙊 _ من توی این احساس چی؟؟؟😉😍 گوشه ی روسری اش را مرتب کرد و با شرم گفت : + شما توی این احساس تنها نیستین...🙈 باورم نمی شد این جمله را بالاخره از زبانش می شنوم... آنقدر هیجان زده شده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم...😇☺️ ادامه دارد.... ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌙❣჻ᭂ࿐✦      @payame_kosar