هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند.
سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه آوردند.
هارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشمار بهلول گرفت:اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت این دومین دیوانه هست.
عیسی با حالتی عصبی فریاد زد :وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی؟
بهلول خندید و گفت :صاحب اربده سومین دیوانه هست.
هارون از کوره در رفت و فریاد زد :این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد.
بهلول در حالی که روی زمین کشیده می شد گفت :تو هم چهارمی هست هارون !
حکایت شکار رفتن بهلول و هارون
روزی خلیفه هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند. بهلول با آنها بود در شکارگاه آهویی نمودار شد.
خلیفه تیری به سوی آهو انداخت ولی به هدف نخورد. بهلول گفت احسنت !!!
خلیفه غضبناک شد و گفت مرا مسخره می کنی ؟
بهلول جواب داد :احسنت من برای آهو بود که خوب فرار نمود.
حکایت زیبای بهلول و سوداگر
روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه.
آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد.
باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه.
سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود.
فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت.
بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم.
ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم. مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.
حکایت جالب و داستان ازدواج بهلول
جوانی نزد بهلول آمد و پرسید:من از بدبختی دائم در فکرم که چه خاکی به سر کنم! سبب چیست که پدر می گوید:زن بگیر، درست میشود!
بهلول گفت:حکمت آن است که پس از ازدواج دوتایی فکر خواهید کرد که چه خاکی به سر کنید.
حکایت بهلول در قبرستان
نقل کرده اند بهلول چوبی را بلند کرده بود و بر قبرها می زد.
گفتند:چرا چنین می کنی؟
بهلول گفت:صاحب این قبر دروغگوست، چون تا وقتی در دنیا بود دایم می گفت:باغ من، خانه من، مرکب من و... ولی حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون هیچ یک از آن ها، مال او نیست که اگر مال او بود حتما با خود برده بود.
حکایت بهلول و هارون؛ داستان بهلول در مورد قیامت
نقل کرده اند که بهلول، بیشتر اوقات در قبرستان می نشست. روزی هارون به قصد شکار از محل قبرستان عبور می کرد و چون به بهلول رسید گفت:بهلول چه می کنی؟
بهلول جواب داد:به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می کنند، نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیت و آزار می دهند.
هارون سوال کرد:آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟
بهلول گفت:به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا خوب داغ شود.
هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد.
آنگاه بهلول گفت:ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی.
هارون پذیرفت و بهلول روی تابه ی داغ ایستاد و فوری گفت:بهلول و خرقه و نان جو و سرکه.
و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد.
پس بهلول گفت:ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است. آنها که درویش بوده و از تجملات دنیایی بهره ای ندارند آسوده بگذرند و آنها که پای بند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند.👇👇ادامه دارد
✅ کانال پیام شهدا👇
بافشردن انگشت وارد کانال شهدا خواهید شد وپیوستن را کلیک کنید.
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
https://eitaa.com/joinchat/782041560Cfac174aa59
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را همراهی کنید.
دعای شهدا همراهتان
#پیامشهدا