یکی تعریف میکرد وقتی از نماز جماعت صبح بر میگشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند.
گاو مقاومت میکرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود، من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم؛
گاو مطیع شد و سوار شد.
من مغرور شدم و پیش خودم گفتم؛
«این از برکت نماز صبح است.»
صبح که شد برای عیادت مادرم به منزلش رفتم و دیدم مادرم گریه و زاری میکند، علت را که جویا شدم گفت «گاوی را که پدرم تازه خریده بود را دزدیدند!»
شرح حال آدمایی که فکر می کنند کارشان درست است