فرازهایی از کتاب: (قسمت سوم) - کم کم که بزرگ شدم، زمستان ها بازی ما برف بازی و کاگو بازی بود. حسین جلالی از زرد لو می آمد و با بچه ها بازی می کرد . با بی رحمی، همه را میزد. برای فرار از زمستان و سردی شدید آن و سختی، ما در آرزوی فرارسیدن فصل بهار بودیم.(ص24). - آنچنان با خوشی های ساده و عادی و سختی ها عادت کرده بودیم که همه این ها جزئی از زندگی ما بود و ما به دلیل مشغولیت شدید و کارکردن های پیوسته، نه خوشی را حس می کردیم و نه سختی را . انگار هر دوی این، جزئی از وجود ما شده بود، آن روزها حمامی نبود (ص 26) - کلا دو دست لباس داشتیم و یک کفش پینه کرده لاستیکی، مادر لباس ها را عموما چون که کک و شپش زیاد بود، در آب جوش به شدت می جوشاند . بعد، لب جوی می شست و خشک می کرد . (ص 27) - جد مادری من، حاج عبد الخالق، با اسب و الاغ از همین جا تا مکه رفته بود و یک سال تمام، سفر او طول کشیده بود. (ص30) - در عین حال در همین نداری، روزی نبود خانه ما خالی از مهمان باشد . سالی دو سه بار هم برنج می خوردیم که اصطلاحا به آن " قبولی" می گفتند. (ص29) - بهار فصل شیر و ماست، صدای بع بع کره ها و بره ها و شرشر دوشیدن بزها و میش ها بود . زن های فامیل که همه چادرهایشان به هم چسبیده بود و باده های پر شیر را حمل می کردند. آن چنان مراقبت می کردند که چکه ای ازآن ها بر زمین نریزد . آن ها که شیر کم داشتند " شیر پیمانه " با هم می کردند .(ص25) - آرام آرام در سرمای شدید زمستانی با حالت نیمه برهنه بزرگ شدیم. از همان ابتدای کودکی، حالتی نترسی داشتم . ده سالم بود . (ص 27)