فرازهایی از کتاب: (قسمت چهارم)
آن روز خیلی توجه نداشتم. بعدا فهمیدم در عشیره بزرگ ما، هیچ کس مثل مادر و پدرم مهمان نواز نیستند . همیشه، در خانه ما مهمان بود .(ص35)
زنی بود به نام حسنیه از عشیره ما بود . زنی تقریبا 50 ساله که ظاهرا مرض سل داشت . همه او را رها کرده بودند . پدرم رفت او را به پشت خود کرد و آورد خانه ما. چهار سال مادرم از او پذیرایی می کرد تا حسنیه از دنیا رفت . هرگز ندیدم مادرم یا پدرم در این مورد بگو مگویی داشته باشند .(ص36)
چوپان و ارباب، روضه امام حسین علیه السلام را می گرفتند . روضه خوان، یک ماه تمام، ظهر و شب خانه این و آن روضه می خواند . ران گوسفندی به علاوه پنج یا دو تومان پول هم می گرفت. ( ص 39)
اتوبوس، شب به شهر کرمان رسید. اولین بار ماشین هایی به آن کوچکی می دیدم ( فولکس و پیکان). محو تماشای آن ها بودم. که اتوبوس روی میدان باغ ایستاد. (ص42)
در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را میزدم و سوال می کردم " آیا کارگر نمی خواهد؟" همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیف من می کردند و جواب رد می دادند. (ص43)
اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت :" می تونی آجر بیاری؟". گفتم:"بله" . گفت:" روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کارکنی". (ص44)
با صدای زار گفتم:" آقا کارگر نمی خوای؟". آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد. گفت:"بیا بالا". از چند پله کوتاه بالا رفتم. با مهربانی نگاهم کرد. گفت:" اسمت چیه؟". گفتم:" قاسم". گفت:"فاملیلی ت؟". گفتم:"سلیمانی". گفت:" مگه درس نمی خونی؟". گفتم:" چرا آقا ولی می خوام کار هم بکنم" .(ص48)
جرئت و شجاعت عجیبی در وجودم احساس می کردم . ساواک را حریف کاراته خودم فرض می کردم که به سرعت او را نقش زمین می کنم. آن قدر در وجودم مملو از نشاط جوانی بود که ترسی از چیزی نداشتم . حالا من یک انقلابی دو آتشه شدیدتر از علی یزدان پناه بودم و بدون ترس از احدی بی محابا حرف می زدم. (ص64)
من به دلیل عدم تجربه و نشاط جوانی و روحیه ورزشی و سلحشوری عشایری که ذاتی من بود، بی پروا حرف می زدم و از شاه و خانواده او بد می گفتم . (ص65)
#معاونت_علمی_پژوهشی
#پایگاه_ویژه_سلمان_کن
@paygah_salman_kan