💢
#حماسه_بدر
✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی
#گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی
#بدر
📌
#قسمت_۱۵
💠
#خط_صفین / شب اول
🖌... با ساکت شدن کانال ، بچه هایی که هنوز توانی در بدن داشتند به نگهبانی پرداخته و بقیه هم خیلی سریع بصورت نشسته و مچاله در داخل سنگرهای کوچک و روباز به خواب شیرینی فرو رفتند. با برادران دلاور رضا رسولی و محمد عابدینی در سنگری به ابعاد حدود یک متر در یک متر مستقر بودیم. آقا رضا و آقا محمد کف سنگر خوابیده و پاهایشان را به سمت بالا بلند و به گونی های لبه سنگر تکیه داده بودند و من هم روی یک گونی پر از خاک کنار لبه کانال نشسته و در حال نگهبانی بودم.
شب از نيمه گذشته بود و کانال و اطراف آن بطرز عجیبی خلوت و ساکت بود. منطقه در آرامشی خوف ناک و بی سر و صدا فرو رفته و هیچ تبادل آتشی در خطوط نبرد دیده نمی شد و فقط گهگاه چند گلوله منور در آسمان منطقه روشن و با صدای دلخراش جيرجير سوخته و خاموش می شدند. اتفاقات ناگواری که بعدازظهر در مقابل حوضچه ها داشتم . تاثیر بسیار بدی روی ذهن و روانم گذاشته بود. یکسره به نفوذ کماندوهای عراقی با چاقوی سربری و سیم اسرائیلی به داخل کانال فکر کرده و از ترس و دلهره و نگرانی فقط و فقط به سمت حوضچه ها و پل بتنی نگاه می کردم.
مدت زمان نگهبانیم تموم شده و باید طبق برنامه یکی از همسنگران را برای تحویل پست بیدار می کردم . اما راستش بقدری نگران نفوذ عراقی ها از داخل حوضچه ها بودم که اصلاً دلم نمی خواست در خواب غافلگیر و اسیر دشمن شوم و برای همین هم با تمام خستگی و بیخوابی که واقعاً آزارم می داد. هوشیار نشسته و چنان گوش هایم را تیز کرده بودم که با کوچکترین صدایی سریع واکنش نشان داده و آماده درگیری و تیراندازی می شدم. خلاصه شبی بسیار وحشتناک و سراسر ترس و دلهره بود و برای همین هم به نگهبانی خود ادامه داده و از بیدار کردن رفقا صرف نظر کردم .
در سکوت و تاریکی وهم انگیز شب، مشغول بازنگری اتفاقات تلخ و شيرين ديشب و امروز گردان و نیروهای جانبرکف و عاشقش بودم. به حوضچه ها خیره بودم و به شهدا و زخمی های لشگر ۸ نجف فکر می کردم که هنگام عقب نشینی با ما نیامده و در داخل حوضچه پنجم جاماندند. مقابلم صحرائی پر از ستاره های درخشان و نورانی بود که از گوشه به گوشه اش بوی عطر دلنشين عشق و وفا می آمد. آنطرف خاکریز پيکرهای قطعه قطعه شده ياران بود. بدنهای له شده در زیر شنی تانک ها، آن سو مکانی پاک و مقدس بود که يادآور واقعه روز عاشورا و بيانگر مظلوميت سيد و سالار شهيدان و جانبازی هفتاد و دو يار وفادار ايشان بود.
آسمان داشت کم کم تغییر رنگ میداد و به نیلی می زد که نم نم نسیم سرد و استخوان سوز جنوب شروع به وزیدن کرد. یکدفعه چنان سردم شد که سریع مشغول پوشیدن بادگیر شدم. در این حین صدای مشکوکی از داخل حوضچه ها به گوشم رسید. شتابان چندتا خشاب کلاش کمرم گذاشته و چندتا نارنجک هم به فانوسقه انداخته و با احتیاط از لبه کانال بصورت سینه خیز سمت حوضچه ها رفتم.
چون شب و تاریکی بود و دشمن دیدی روی کانال و خاکریز نداشت. دیگه از داخل پل بتنی رد نشده و از بالای آن گذاشته و خود را به سنگری رسانیدم که بعدازظهر ساخته بودم. سنگر درست مقابل حوضچه ها بود و دید خوبی هم بر روی تمامی حوضچه ها و اطراف شأن داشت. نیمی از حوضچه ها و دور و برشأن قشنگ دیده می شد. اما بقیه به دلیل تاریکی شب قابل رویت نبودند. چند دقیقه ای با دقت مشغول وارسی حوضچهها شده و در زیر نور منورهایی که در آسمان روشن می شدند. گوشه و کنار و اطراف شأن را بخوبی دید زدم. اما چیز مشکوکی به چشمم نخورد. برای اطمینان خاطر چندتا نارنجک داخل حوضچه اول و دوم پرتاب کرده و چند دقیقه ایی هم صبر کرده و اوضاع حوضچه ها را زیر نظر گرفتم و وقتی دیدم خبری از واکنش و عکس العمل عراقی ها نیست. خیالم آسوده شد و به سمت سنگرم در آنطرف پل راه افتادم.
صدای انفجار نارنجک ها موجب بیداری برادران رسولی و عابدینی شده و هر دو از خواب پریده و به دنبال علت حادثه بودند. ماجرا را شرح دادم و بعد هم برادر رسولی پست نگهبانی را تحویل گرفت و ماهم کف سنگر دراز کشیدیم که بخوابیم. فضای داخلی سنگر بسیار تنگ و کوچک بود و یا باید بصورت نشسته میخوابیدی و یا پشت را کف سنگر گذاشته و پاها را بلند کرده و بالا نگه می داشتی ، خلاصه اصلأ جای راحتی نبود و هر چه هم تلاش کردم خوابم نبرد تا اینکه سحر دمید و صدای دلنشین اذان صبح فضای کانال را عطرآگین کرد. سریع برخاسته و تیمم کرده و نماز را بصورت نشسته در بیرون سنگر خواندم و بعد هم به سنگر برگشته و نشسته و پشتم را به گونی های سنگر تکیه داده و زانوهایم را بغل کرده و به همان صورت خوابم برد...
🌀
#ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز
#عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال
#دل_باخته
🇮🇷
@pcdrab