#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۶۶
✍
#ز_جامعی(م.مشکات)
بابک نگاهی به شروین کرد و رو به شاهرخ گفت:
- اینجا رسم همینه. بازی بدون پول رسمیت نداره
- پس شروین بازی نمی کنه
آرش با تمسخر گفت:
- این دیگه چه شاسکولیه
شروین داد زد:
- عوضی! مواظب حرف زدنت باش
- توهم مواظب این رفیق پاستوریزت باش! فکر کرده اینجا مهدکودکه؟
و بعد ادای شاهرخ را درآورد:
- شروین بازی نمی کنه
- خیلی پررو شدی آرش. اگه راست می گی بازی کن تا نشونت بدم
- من که آماده ام تو جا زدی
شاهرخ روبروی شروین که عصبانی دستکش می پوشید ایستاد و گفت:
- نه شروین. این کار درست نیست
اما شروین گوشش بدهکار نبود. با چهره ای پر ازخشم رفت سر میز. شاهرخ دوباره کنارش ایستاد:
- برای چی خودتو درگیر می کنی؟ نیاز نیست بازی کنی
- نیاز نیست؟ با اون حرف زدنت خراب می کنی بعد می گی نیاز نیست. باید حالش رو بگیرم
شاهرخ دست شروین را گرفت. شروین به تندی دستش را بیرون کشید شاهرخ در چشم هایش خیره شد:
–مطمئنی داری حال اونو می گیری؟
با دیدن شاهرخ لحظه ای از تب و تاب خارج شد و بی حرکت ماند اما فقط چند لحظه چون آرش توپ
را روی میز به طرف شروین هل داد و گفت:
- اجازه بازی صادر نشد؟ اگه مربی مهدتون اجازه نمیدن می تونی بی خیال شی ها
شروین با این حرف دوباره به حال قبلی اش برگشت
- تو پولت رو آماده کن
و رفت آن طرف میز. شاهرخ نگاهی مأیوسانه به شروین کرد، چند قدم به عقب رفت، چرخید و به
طرف در خروجی سالن رفت. آرش گفت:
- هه! مربی مهد رفتن
شروین سر بلند کرد و شاهرخ را دید که در دود و تاریکی سالن گم شد. در فکر فرو رفت. آرش رشته
افکارش را پاره کرد:
- اگر بخوای می تونی پولت رو بذاری بری دنبالش ها !
نگاهی غضب آلود به آرش انداخت و خم شد روی میز تا توپ را بزند...
شاهرخ توی ماشین منتظر شروین نشسته بود و چشمش را به در سالن دوخته بود. بالاخره شروین آمد.
از همان دور معلوم بود که عصبانی است. وقتی به ماشین رسید بدون اینکه حرفی بزند سوار شد کمربند
را بست و ماشین را روشن کرد. حرکات تندش نشان دهنده شدت عصبانیتش بود. شاهرخ ناخودآگاه خنده
اش گرفت ولی به روی خودش نیاورد. کمی که رفتند شروین نگاهی به شاهرخ کرد و لبخند را روی
لبش دید با تندی پرسید:
- خیلی خنده داره نه؟
شاهرخ که به زور خنده اش را قورت داده بود نتوانست طاقت بیاورد.
- آره ... خنده داره بخند، من به خاطر تو شرط بستم حالا بهم می خندی
شاهرخ سعی کرد به خودش مسلط باشد:
- بهت گفتم بازی نکن، نگفتم؟
شروین نگاهش کرد بعد یکدفعه فرمان را چرخاند و ماشین را کنار خیابان برد و خاموش کرد. چرخید
رو به شاهرخ و گفت:
- زحمت کشیدی. منو انداختی تو هچل با اون حرف زدنت بعد راه حل هم میدی؟ واقعاً چقدر دلسوز!
- تو به خاطر غرور خودت توی هچل افتادی نه به خاطر من
- غرور؟ من از تو دفاع کردم. جای تشکرته؟
- یادم نمیاد ازت خواسته باشم در برابر تیکه های آرش از من حمایت کنی! اگر خودش و حرف هاش
رو نادیده می گرفتی بیشتر ادب می شد تا اینکه نشون بدی تونسته ذهنت رو کنترل کنه. اون عصبانیت
تو رو می خواست و موفق شد. به درست و غلط بودن کارت توجه نکردی چون خالی کردن خشمت
برات مهم تر بود
- خودت پیشنهاد بازی رو دادی، ندادی؟
- پیشنهاد بازی دادم نه شرط بندی
- همین دیگه. بدون شرط بندی که بدتر بود. اگه شرط بندی رو قبول نمی کردم که باید شکست رو قبول
می کردم
- قبول کردن باخت بهتر از زیر پا گذاشتن باورت بود. تو برای اینکه اون قبولت کنه خودت رو زیر پا
گذاشتی. چرا اون خودش و اشتباهاتش رو به تو تحمیل کنه؟ به خاطر ترس از تمسخرش پیشنهاد
اشتباهش رو پذیرفتی. شکست واقعی این ترسه
- نخیر، من شرط رو قبول کردم تا بتونم از تو دفاع کنم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️
#حامی_ایتا