🌹🍃 ۷۶ ✍ (م.مشکات) - ها؟ هیچی، مهم نیست سعید شانه ای بالا انداخت و دوباره راه افتادند. - سعید؟ - ها؟ شروین سوار ماشین شد و گفت: - من فردا شب نمی تونم بیام - چی؟ - فردا شب کار دارم سعید بدون اینکه سوار شود کنار ماشین ایستاد و به شروین زل زد. - باز مهدوی رو دیدی سیم هات قاطی کرد؟ من دیگه قرار گذاشتم - اصلاً من نمی فهمم تو چرا اینقدر گیر دادی؟ - خب آبروی من می ره. کلی زور زدم. برنامه پارتی رو جابه جا کردم تا همه چیز ردیف بشه شروین که گویا از شنیدم کلمه پارتی تعجب کرده بود پرسید: - چی؟ پارتی؟ پارتی دیگه قرارمون نبود - پس کجا می خوای ببینیش؟ تو ماشین؟ باید یه جای درست و حسابی حرف بزنی یا نه؟ - تو پارتی میشه حرف زد؟ سعید گفت: - تو پارتی باید خودش رو ببینی و چشمکی زد . شروین مثل آدمی که تازه فهمیده باشه گفت: - ها! خب دیگه چی؟ - عین بچه های نق نقو. یعنی رفاقتمون اینقدر ارزش نداره برات؟ شروین دست روی فرمان گذاشت و گفت: - بحث رفاقت نیست. من شک دارم این کار فایده ای داشته باشه. دفعه اولم نیست که پارتی می رم. اگه می خواست حالم رو خوب کنه تا حالا کرده بود. درسته که آنی شاد می شم اما دو روز بعد اوضاع همونه که بود سعید پرید سوار ماشین شد و گفت: - پارتی رفتی ولی همیشه تنهایی، درسته؟ - آره ولی... سعید نگذاشت حرفش تمام شود. - ولی نداره، عین مادربزرگ ها حرف می زنی! جوون اگه عشق و حال نکنه می میره - تا حالا از این عشق و حال ها زیاد کردم ولی دیگه شک دارم واقعاً عشق و حال باشه سعید کاپشنش را درآورد و گفت: - ول کن این حرف های مسخره رو. از کی اینقدر متفکر شدی اصلاً محض حفظ آبروی من بیا شروین چند لحظه ای به سعید خیره ماند بعد سر چرخاند و ماشین را روشن کرد... شب بود. چراغ اتاقش را خاموش کرد. کنار پنجره ایستاده بود. نگاهش را به آسمان دوخته بود و طوری که گویی با کسی حرف می زند چیزهایی را زمزمه می کرد. - شاهرخ می گه تو هستی. واقعاً هستی؟ می گه می تونی کمکم کنی. من گیر کردم. میگه عقلت. عقلم هم قد نمیده. واقعاً نمی دونم چی درسته کمی سکوت کرد بعد ادامه داد: - اصلا اگر توهستی وصدامو می شنوی، اگه کار درستی نیست خودت یه کاری کن جور نشه. اگه خدایی باید بتونی جلوی یه کار اشتباه رو بگیری دیگه، مگه نه؟ این را گفت و مدتی متفکرانه به آسمان نگاه کرد. گویی داشت پیشنهادش ! را سبک سنگین میکرد. بعد انگار راه حلش به نظرش خوب آمده باشد سری تکان داد و گفت: - آره. اینجوری همه چیز درست میشه. هر اتفاقی بیفته تو خواستی چون من بهت گفتم بعد که خیالش راحت شد روی تخت افتاد. پتو را روی خودش کشید و دوباره مدتی به سقف خیره شد و با صدای بلند گفت: - اصلا فردا از شاهرخ می پرسم بعد به طرف دیوار چرخید و خوابید. * یک ساعت قبل از امتحان رسید دانشکده. یک راست سراغ دفتر شاهرخ رفت. در زد. صدایی نیامد. دستگیره را چرخاند. درقفل بود! رفت دفتر بخش. - ببخشید؟ استاد مهدوی امروز نمیان؟ - نه، نیم ساعت پیش زنگ زدن گفتن امروز نمی تونن بیان - ولی امروز ما امتحان داریم! - بله می دونم. استاد رضایی جای ایشون میان @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️