#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۸۸
✍
#ز_جامعی(م.مشکات)
رفت. شاهرخ مدتی در کوچه ماند. شروین که دم در راهرو ایستاده بود و از دور همه چیز را می دید وقتی شاهرخ می خواست از در راهرو رد شود پرسید:
- اون شبیه کیه؟
شاهرخ منظورش را نفهمید.
-می گم اون شبیه کیه که اینجور بغلش کردی؟
شاهرخ خنده ای کرد.
- بیا تو هوا سرده قاط زدی
این را گفت و وارد خانه شد. اما شروین به جای اینکه داخل برود برگشت و به در کوچه خیره شد. تصویر چشمهای هادی ذهنش را مشغول کرده بود...
فصل هجدهم
سعید با رفقایش دور یکی از میزهای حیاط دانشگاه نشسته بود. یکی از دوست هایش با دیدن شروین و شاهرخ که از در دانشگاه وارد می شدند گفت:
-هی سعید، رفیقت! خیلی با مهدوی جور شده، خبریه؟
-اینجوری راحت تر میشه نمره بیاری
یکی شان خنده ای کرد.
- ها ها ! شروین؟ خودت هم می دونی شروین کله شق تر از این حرفهاست که برا نمره گردن کج کنه
یکی دیگرشان کیکی را که می خورد قورت داد و گفت:
- تازه اونم مهدوی، همه اخلاقشو می دونن. کم مونده امام جماعت مسجد دانشگاه بشه!
سعید با کمی مکث گفت:
-اینجور آدمها ظاهرشون رونگه می دارن
پسردوباره گفت:
-تو و شروین زدین به تیپ هم چرا یقه اونو گرفتی؟ من خودم باهاش حرف زدم. واقعاً آدم حسابیه
- اون موقع هائی هم که میاد باشگاه بیای باهاش حرف بزنی بد نیست
پسر با تعجب پرسید:
- باشگاه چی؟ بدن سازی؟ وزن پشه ای کار می کنه؟
همه خندیدند. آخر بدن لاغر شاهرخ هیچ شباهتی به ورزشکارها نداشت. سعید پوزخندی زد و گفت:
-بیلیارد، خودم دیدم با شروین می ره
پسر ابروئی بالا برد ولی چیزی نگفت، آن یکی که سرسخت تر به نظر می رسیدگفت:
-مگه بیلیارد جرمه؟ هر کی بره بیلیارد یعنی خلافه؟
سعید گفت:
- هر کی نه، ولی کسی که با بابک خوش و بش داره...
بعد حرفش را قطع کرد سری تکان داد و با قیافه ای حق به جانب گفت:
- خب البته شاید محض رضای خدا باهاش رفیقه. برای ارشاد و راهنمائی
بچه ها بابک را می شناختند و می دانستند با چه جور آدم هائی سروکار دارد. آدمی که حتی در مسلمان بودنش هم شک بود! برای همین با ناباوری نگاهی به هم انداختند. پسر که نگاهها را دید گفت:
- از کجا معلوم راست بگی؟
این حرف برای سعید گران تمام شد. بلند شد و یقه پسر را گرفت.
- خیلی گنده تر از دهنت حرف می زنی. نکنه تو هم ازش نمره طلب داری؟
پسر دست سعید را از یقه اش کند. بچه ها رو به سعید گفتند:
- زشته سعید، اینجا دانشگاهه
پسر یقه اش را صاف کرد و گفت:
- این بابا فرق دانشگاه و چاله میدون رو نمیدونه!
سعید دوباره حمله کرد که یقه اش را بگیرد که بچه ها مانع شدند و یکیشان داد زد:
-بشین سعید، زشته
و رو به آن یکی هم تشر زد:
- تو هم بس کن داوود. حالا این یه چیزی گفت، تو چه کاره مهدوی هستی که ترش می کنی؟
داوود با عصبانیت دستش را به طرف سعید تکان داد و گفت:
-همه مهدوی رو میشناسن. می دونن چه جور آدمیه. وقتی پشت سر اون اینجوری می گه. حتماً پشت سر ما بد ترش رو می گه
سعید پوزخندی زد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️
#حامی_ایتا