#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۹۶
✍
#ز_جامعی(م.مشکات)
از آنمیان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفردر مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه مییابند
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را مییابند
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند
و دو نفر بهمسابقات نهایی
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگزنپرسیدم که :
خدایا چرا من؟
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارمکه از خدا بپرسم :
چرا من؟
فصل نوزهم
از جلسه بیرون آمد. خودکارش را توی جیبش گذاشت. کسی از پشت سر چشم هایش را گرفت. دست هایی را که روی چشمانش بود گرفت:
- کیه؟
دست ها از جلوی چشمش کنار رفت و کسی کنارش ایستاد.
- تویی سعید؟
-پس کیه؟
-فکر نمی کردم برگردی
- دو روز رفتم خونه بابام. طلاقم دادی؟ ای نامرد!
شروین لبخند زد:
-باور نمی کردم به خاطر یه دختر دوستی هفت سالمون رو به هم بریزی
- ازت دلخور بودم، حالا دیگه گذشته، ولش کن
شروین چیزی نگفت.
- دیگه باشگاه نمیای؟ این چند روز ندیدمت
- یکی دو بار رفتم ولی دیگه حوصله ندارم
- حیف شد
- چرا؟
-هیچی مهم نیست
شروین شانه ای بالا انداخت.
- انصرافت چی شد؟ بی خیال شدی؟
-فعلاً آره
- خوبه، معلومه شاهرخ خان همچین هم بی اثر نبوده
- هر کسی یه خاصیتی داره
- منظورت منم؟ خب منم می خواستم کمکت کنم
- اما می دونستی من اینجوری خوب نمیشم
- تو که تلافی کردی
- به خاطر راه حل احمقانت آبروم جلوی شاهرخ رفت
- چیزی گفته مگه؟
-دوست نداشتم همچین تصوری راجع بهم داشته باشه
- اووو! یه جوری می گه انگار کیه!
شروین نگاهی به سعید کرد.
- برای من مهمه
- خیلی خب بابا، چقدر سخت می گیری. اگه یه شام مهمونت کنم درست میشه؟
-فعلاً نه، امشب جایی ام
- بازم خونه خاله اینا؟
- دیگه خونه نمی رم. زدیم به تیپ هم
- ایول، بالاخره یه تکونی به خودت دادی؟
شروین کیفش را جابه جا کرد و پرسید:
- باشگاه خبریه؟
- چطور؟
- چرا گفتی حیف؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️
#حامی_ایتا