#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۱۸
✍
#ز_جامعی(م.مشکات)
- عجب جائیه! شاهرخ اون دوغ را بذار توی آب خنک بمونه، هادی؟ تو هم یه نگاه کن سس سالاد
نریخته باشه! شروین قربون دستت تو هم روی نون ها رو خوب بپوشون که خشک نشن
شاهرخ سبد را زمین گذاشت و گفت:
- می گم علی تو این همه فعالیت می کنی خسته نشی! یه روز اومدی تفریح به خودت استراحت بده
علی با قیافه ای حق به جانب گفت:
- چه کار کنم. بالاخره باید یه کسی حواسش به کارها باشه. مجبورم!
هادی گفت:
- پس به خودت فشار نیار
- نگران نباش حواسم هست
شروین از قیافه علی خنده اش گرفته بود. هادی گفت:
- من می گم تا هوا گرم نشده بازی کنیم
- فکر خوبیه، کی با کی بازی کنه؟
بعد از کلی تعویض جا ! بالاخره شاهرخ و هادی با هم افتادند و علی و شروین در یک تیم قرار گرفتند.
علی و شاهرخ در دروازه ایستادند و شروین و هادی هم به عنوان بازیکن حمله! علی بیشتر از اینکه
کاری بکند سرو صدا می کرد. هادی با اینکه کوتاهتر از شروین بود اما قدرت و سرعتش خوب بود.
مخصوصا با دروازه بانی شاهرخ کار برای گل زدن سخت می شد. بالاخره توانست از دست هادی فرار ً
کند. شوت کرد ولی گل نشد. شاهرخ توپ را به هادی پاس داد شروین دنبالش دوید اما هادی با یه دریپل
سریع رد شد و شوت کرد. متأسفانه دروازه بانی علی چندان تعریفی نداشت و خیلی راحت گل شد. سه
ربع ساعتی بازی کردند و بالاخره با پنالتی که نصیب شروین شد توانست بازی را مساوی کند. علی که
ربع ساعتی می شد سمتش را عوض کرده بود ایستاد و نفس نفس زنان گفت:
- آقا من دیگه خسته شدم!
و به طرف درخت رفت.
- خسته یا گرسنه؟
علی نشست، دست هایش را سر زانوهایش انداخت و رو به هادی جواب داد:
- جفتش
- ولی الان برای ناهار زوده
- تا بیاد آماده بشه طول می کشه. شما بازی کنید من غذا رو آماده می کنم
- از رسته فرماندهی به رسته آشپزی منتقل شدن سخت نیست؟
علی کفش هایش را کند و گفت:
- من همیشه آدم فداکاری بودم
شاهرخ که توپ را زیر پایش تکان می داد گفت:
- سعی کن یه چیزی هم تهش برای ما بمونه
- سعیم رو می کنم اما قول نمی دم
بازی ادامه پیدا کرد و علی هم همانطور که بازی را می پائید ذغال های منقل را روشن کرد و مشغول
زدن کباب ها به سیخ شد. فوتبال سه نفری واقعاً جالب بود. سه نفر در مقابل هم که مجبور بودند هم به
دو نفر دیگر گل بزنند و هم مواظب دروازه هایشان باشند. اما با قانونی که هادی گذاشت مبنی بر اینکه
اگر کسی به یکی از حریفهایش گل زدگل بعدی را حتما باید به نفر دیگر بزند بازی آسان تر شد
همانطور که با بادبزن کباب ها را باد می زد به هر کدامشان راهکار می داد. بالاخره بعد از اینکه هر
کدامشان 4 گل خوردند رضایت دادند که دست از بازی بردارند. در حالیکه روی فرش ولو می شدند
شاهرخ از علی پرسید:
- سرآشپز غذا آماده نشد؟
علی ابروئی بالا برد و گفت:
- تو چطور جرأت می کنی به یه دانشجوی تخصص بگی سرآشپز؟
شروین جواب داد:
- وقتی آشپزمون همچین مدرکی داره فکر کن ما دیگه کی هستیم!
بقیه که انتظار نداشتند شروین چنین حرفی بزند خندیدند و از اینکه بالاخره یخ شروین شکسته بود
خوشحال شدند. یکدفعه صدای موبایل علی بلند شد. اذان می داد. هادی با تعجب پرسید:
- مگه ساعت چنده؟
و نگاهی به ساعتش انداخت. بعد بلند شد و به طرف جوی آبی که همان نزدیک بود رفت تا وضو بگیرد. علی گفت:
- خب، اینم از کباب. اون نون ها رو بده شروین ... ممنون
کباب ها را لای نان گذاشت و رویش را پوشاند و بلند شد. شروین منتظر ماند تا شاهرخ بلند شود تا همراهش برود. نه وضو بلد بود و نه از نماز چیزی یادش مانده بود. نمی توانست وقتی همه آنها مشغول نماز هستند او تنها بنشیند و برو بر نگاهشان کند. شاهرخ از گوشه سبد ظرف ها سه تا جانماز بیرون
آورد و پهن کرد. شروین هم خودش را با موبایلش مشغول کرده بود. سجاده ها را که دید گفت:
- چرا سه تا؟
- هادی خودش مهر داره
وقتی شاهرخ بلند شد موبایلش را جمع کرد و راه افتاد . آن دو تا کارشان تمام شده بود و با صورت های
خیس و آب چکان بر می گشتند. علی دست از مسخره بازی بر نمی داشت. دست شاهرخ را گرفت و با
همان صورت خیس و ریش های آبدار! چند بار شاهرخ را بوسید و با لحن خاصی گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️
#حامی_ایتا