#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۲۰
✍
#ز_جامعی(م.مشکات)
- خودم دارم. مگه این نصفه کباب رو نمی بینی؟
و نصفه را آنچنان محکم گفت که انگار دیس کباب جلویش است. بالاخره ناهار صرف شد و شکم علی
دست از قار و قور برداشت. چهارتایشان دراز کشیدند. سرهایشان را کنار هم گذاشتند و بدن هایشان در
چهار جهت جغرافیائی دراز شد. علی خلال را از دهانش بیرون آورد و گفت:
- تا حالا آدم به دل به نشاطی من دیده بودید؟ کدوم خنگی روز قبل از امتحان پا میشه میاد پیک نیک؟!
شاهرخ گفت:
- تو!
بعد دستش را به سمت علی که کنارش دراز کشیده بود دراز کرد و گفت:
- ببخشید آقای پاکیزه! میشه از اینائی که یواشکی می خورن به ما هم بدی؟
علی دست کرد توی جیبش و سه تا خلال درآورد و به هر کدامشان یکی داد وگفت:
- دیروز یکی از مریض هامون زیر عمل جراحی مرد! اولین باری بود که دستم به بدن یه مرده
میخورد.دکتر به من گفت بخیش رو بزنم. تصورش رو بکن کله یه مرده که مغزش زیر دستته رو بخیه
بزنی! تمام بدنم یخ کرده بود
شروین که گویا از تصور همچین چیزی هم وحشت کرده بود گفت:
- حتی فکرش هم تنم رو مور مور می کنه
- چرا آدم ها اینقدر از مرده میترسن؟با اینکه هیچ آزاری نداره؟
شاهرخ فکورانه گفت:
- شاید چون وقتی یکی می میره دیگه برای آدم غیر عادی میشه.انگار از یه دنیای دیگه شده باشه
- شایدم چون یاد مردن خودت می افتی
شروین دلش میخواست نظر جمع را درباره مردن بداند برای همین سوالی را که همیشه در ذهنش می
چرخید پرسید:
- به نظرتون اونور چه جوریه؟
علی همانطور که خلال دندانش را توی دهانش میچرخاند گفت:
- فکر نمی کنم راحت بشه راجع بهش نظر داد !
- بستگی داره خودت بخوای چه جوری باشه!همونجوریه که تو میخوای
شروین رو به شاهرخ که سرش کنار سرش بود گفت:
- تو باید فیلسوف بشی! خب ایکیو همه دوست دارن خوب باشه!
اگه دوست داشته باشن خوب باشه کاری می کنن که خوب بشه! شاید احمقانه به نظر بیاد اما همینقدر
ساده است. اگر من بخوام امتحانم خوب بشه می شینم درس می خونم نه اینکه مثل این آقا پاشم بیام اینجا
تفریح بعدم بگم من می خوام امتحانم خوب بشه.اگر اومدم معلومه ته دلم برام مهم نیست امتحانم چه جور
می شه و فقط به زبون میگم می خوام خوب بشه
- دیواری از ما کوتاهتر گیر نیاوردی رومون مثال بزنی؟
- تو چی هادی؟ نظری نداری؟
هادی که به نظر می آمد در فکر است گفت:
- اونور فرقی با اینور نداره! اینجا هر جور باشی اونور هم همونجوری ... پس باید ببینی اینور چه
جوری زندگی می کنی و چی برات مهمه. انور هم همین چیزایی رو که جمع کردی بهت تحویل میدن
شروین دلش میخواست سوال کند اما ترسید. ترسید که اگر از شکیات درونش حرف بزند مسخره اش
کنند برای همین چیزی نگفت و به گنجشکی که بالای شاخه درخت نشسته بود خیره شد.
- تو فکری هادی!
دارم فکر می کنم ما زیر این درخت خوابیدیم اگه یهو یه پرنده ای بیاد و بالای سرمون بشینه و به کلش
بزنه که گلاب به روتون یه سفر اروپا بره اونوقت ...
با این حرف هادی همه نگاهی به شاخه های بالای سرشان کردند.درخت تقریبا لخت بود و اگر چنین
اتفاقی می افتاد هیچ مانعی وجوود نداشت. یک دفعه همگی از جا پریدند. بعد نگاهی به هم کردند و از
این ترس خنده شان گرفت. وقتی نشستند شاهرخ از دبه ای که همراهشان بود آب توی کتری ریخت و
روی منقل گذاشت، خاکستر هارا جا به جا کرد تا آتش روشن شود بعد گفت:
- ناهار که خوردیم بازی هم کردیم، الان چایی رو هم می خوریم. دیگه چه کار کنیم؟
شروین پرسید:
– علی؟ اون کیفه که پشت ماشین مال توئه؟
- آره
- بلدی بزنی؟
- نه! جزو دکور خونمونه!
- می زنی؟
- بزنم؟
- بهتر از علافیه!
شاهرخ گفت:
- پاشو بیارش
علی بلند شد ورفت طرف ماشین. شاهرخ به هادی گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️
#حامی_ایتا