#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_18
بسم رب الشهدا
اولین جایی که با خانم یوسفی رفتیم مزار خود شهید صفری تبار
میان مزارشهدا تنها مزاری که سنگ قبر نداشت شهید صفری تبار بود
-خانم صفری تبار چرا شهیدتون سنگ مزار نداره ؟
خانم صفری تبار: کمیلم قبل از شهادت خودش گفته بود شهید که شد مزارش سنگ نداشته باشه مثل حضرت زهرا مزارش خاکی باشه
-الهی بمیرم
فدای دلتون بشم
خانم صفری تبار آقا کمیل چطوری شهید شد ؟
خانم صفری تبار:کمیلم تو عملیات مبارزه با پژاک شهید شد
اون شب آخر یعنی ساعت ده شب دوازدهم شهریور که باهم صحبت کردیم وبعد خداحافظی که قطع کردم چندساعت بعدش یه چنددقیقه ای داشتیم به هم پیام میدادیم،گفتم کمیل جان توروخدا مواظب خودت باش،گفت نگران نباش عزیزم رزمایش مختصره نگران نباشین
گفت خانم صورتم سوخته بخاطر گرمای اینجا«گفتم اشکال نداره،دلت نسوزه»گفت دل منم سوخته عزیزم، قبل از اینکه پیام آخرش رو بخونم بین پیام دادن ها خوابم برد،که ای کاش..ای کاش..ای کاش خوابم نمیبردو بیشتر باهاش حرف میزدم توی عالم خواب دیدم یه تابوتی هست وتوی تابوت یه جنازه هست که یه پارچه مشکی روش کشیدن هیچ جای این جنازه مشخص نبودو فقط لب های جنازه مشخص بود پیش خودم گفتم این لب ها چقدر آشناست!چندنفر اومدن این جنازه رو تشییع کنن ولی به جای لااله الا الله میگفتن یاامیرالمومنین،یا امیرالمومنین،یاامیرالمومنین یهو این جنازه با صدای بلند گفت یاااااعلیییی!اونقدر باابهت وبلند این جمله رو گفت که از شدت ترس از خواب پریدم،گوشی رو برداشتم که به کمیل زنگ بزنم تا باشنیدن صداش دلم آروم بشه دیدم گوشیش خاموشه وساعت رو نگاه کردم دیدم حدودا ساعت چهار یا پنج صبحه دقیقا یادم نمیاد..بعداها که قضیه خوابم به گوش همرزم های کمیل رسید گفتن خیلی جالبه!آخه اون شب عملیات فرمانده کمیل اینا یعنی شهیدجعفرخانی که باکمیل اینها به شهادت رسید اسم عملیات رو گذاشته بود یا علی بن ابی طالب وکمیل هنگام شهادت ذکر یاعلی روی زبانش بود...
-😭😭😭الهی بمیرم برای دلتون
خانم صفری تبار:خدا نکنه عزیزدلم ان شاالله عمرت سالها ب دنیا باشه
میخواهید بریم دریا ؟من اونجا با کمیلم خاطره قشنگی دارم
-آره عالیههههه
وقتی رسیدیم دریا خانم صفری تبار گفت :
من وکمیل باهم چندروزی میشد که عقد کرده بودیم،یادمه یه روز که باهم کنار دریا رفته بودیم گفت خانم جان یه رازی رو باید بهت بگم که فقط به یکی از دوستام گفتم
با تعجب گفتم چی!؟گفت من چندسال پیش که مجرد بودم شبی یه خواب عجیبی دیدم،خواب دیدم یه آقای قد بلند با محاسن بلند که چهره بسیار نورانی داشت اومد پیشم ودوتا وعده بهم داد که یکیش یادم نیست،بهم گفت سال 89و90 دوتا اتفاق خیلی خوب برات می افته که باعث عاقبت به خیریت میشه، اولیش ازدواجه،دومیش...دومیش رو هرچی فکرمیکرد یادش نمی اومد و دائما فکرش رو مشغول کرده بود
بیست وهفت بهمن ماه سال 89 باهم ازدواج کردیم و سیزده شهریور سال 90 به شهادت رسید...
نام نویسنده :بانوی مینودری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀
#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆