عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕜#قسمت_چهل_پنج پس الان واسه چي دارم ميرم تو فكر ميكني كياي كه ل
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕡 من و احسان متعجب نگاهشون كرديم كه مامان گفت: - فردا جشن ازدواجتونه ديگه! آه از نهادم بلند شد. ايكاش اين مسخرهبازيها زودتر تموم ميشد. توي يه لحظه همه خداحافظي كردن و تنها شديم. توي مبل فرو رفتم و به روبهروم خيره شدم. *** - آخ! يهكم آرومتر! - عروس هم اينقد نازنازي؟! - آخه موهام داره از ريشه كنده ميشه. هستي: ببين نازكردنات رو بذار واسه اون پسرخالهي بيچاره من. - هستي ميزنم لهت ميكنما! خانم نيازي موهاش رو بيشتر بكش! - خيلي بدي. - حالا خوبه نميخواي موهات رو شينيون كني! خانم نيازي داره با كش پشت سرت ميبنده! ايشي بهش گفتم و پشت چشم نازك كردم. بالاخره كار موهام تموم شد. لباس عروس خوشگل و خوشدوختي رو كه مامان برام دوخته بود رو به تن كردم. قربون دستوپنجهش برم كه هيچچيزي كم نداره! از اونجايي كه مراسم به اصرار خاله مختلط بود، لباس عروسم كاملاً پوشيده بود. گيپور سفيدرنگي از روي پيشونيم تا زير موهام بسته شد كه كاملاً موهام رو ميپوشوند. از توي آينه نگاهي به خودم انداختم؛ رژ قرمزرنگ، سايهي مليح با تم تيره، ابروهاي رنگشده، مژههاي بلند كه با ريمل بلندتر شده بودن و گونههام كه با رژگونه برجستهتر شده بودن. با پيراهن بلند و زيباي عروسيم چرخي زدم و رو به هستي گفتم: - چطوره؟! - خيلي قشنگه. دست كار خاله خودمه ديگه! اون كه صد البته! من چطوريم؟! - اي بگي نگي بد نشدي. - ايش! يهكم تخفيف بده حالا. - خيلهخب بابا! خوبي. پوف كشداري كشيدم و گفتم: - به نظرت زشت نيست با اين اوضاع بيام تو مجلس؟ اون هم جلوي اونهمه مرد غريبه!؟ خندهي از ته دلي كرد و گفت: - حرفا ميزنيا! اونجا انقدر زن و دختراي رو مُد و با تيپاي مختلف و لباساي باز هست كه تو اصلاً به چشم نمياي! - واقعاً؟! - آره ديگه. خانواده و فاميلاي عمو سعيد اينجورينغ از اون دسته افرادي كه هيچي براشون مهم نيست، محرم و نامحرم نميشناسن. به قول خودشون اپنمايندن. عجب! صداي شاگرد خانم نيازي اومد: - عروسخانم! آقاداماد اومدن. با كفشاي پاشنه پونزده٢سانتيم بهزور قدم برميداشتم. دامن لباس عروسم رو كمي بالا گرفتم و قدم برداشتم. احسان داخل اومده بود و منتظر من ايستاده بود. جلو رفتم و سلام دادم. خيلي سرد و خشك سلام داد و دستهگل قرمزرنگ رو بهسمتم گرفت. ازش گرفتم و تشكر كردم. صداي هستي مياومد كه از خانم نيازي تشكر ميكرد و بعد هم سروكلهش پيدا شد. احسان به هستي نگاهي انداخت و لبش به لبخند باز شد و سلام داد. - پسرخالهجان مبارك باشه. - ممنونم! نویسنده: مهسا عبدالله زاده