عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_هشت •احسان• با صداي زنگ موبايل بيدار شدم. دستم رو دراز كردم تا به پا تخت
♥هوالمحبوب♥ با کمی تعلل گفت: - گل پسرمون كه چيزيش نيست! تازه اگه چيزي هم بود ماشاءاالله مرد روزگاره، باهاش ميجنگه. مگه نه؟ پسربچه كه به نظر ترسيده بود سري تكون داد. - يه سرماخوردگي كوچولوئه؛ ولي ممكنه يه كم درد داشته باشه. تو كه از پسش برمياي آقا آرشام گل؛ مگه نه؟ آرشام به مادر و پدر نگرانش نگاه كرد! - خيله خب! خانم پرستار به اين دوست گل من خيلي خوب رسيدگي كن. من روي دوستم خيلي حساسم! چشمكي به آرشام زد و دستش رو مشت كرد و سمت آرشام برد. آرشام هم لبخندي روي صورتش نشوند و با مشت كوچيك و فسقليش كه در كنار مشت آقاي دكتر كوچيكي ميكرد به مشت آقاي دكتر ضربه زد. آقاي دكتر از اتاق خارج شد. بيرون اتاق منتظر شد تا با مادر و پدرش صحبت كنه! مادر و پدرش خيلي نگران بودن. مادرش نگاه پر از خواهش و التماسش رو به من دوخت. لبخندي به چهره ي پر از نگرانيش زدم. - من كنار آقا آرشام ميمونم. شما اگه كاري داريد ميتوني بريد. آرشام دست مادرش رو گرفت: - نه مامان. از پيشم نرو! مادر آرشام: گل پسرم! الان ميام. شما پيش خانم پرستار بمون. به سمت آرشام رفتم و دستش رو گرفتم. - ببينم گل پسر. كلاس چندمي؟ - كلاس سوم. مادر آرشام ازمون فاصله گرفت و همراه با پدرش بيرون از اتاق رفتن. سعي كردم كه باهاش صحبت كنم و آرومش كنم. تحمل شنيدن صحبت هاي آقاي دكتر با خونواده ش رو نداشتم. ترجيح دادم پيش آرشام بمونم. باهم كلي صحبت كرديم. از اتفاقات داخل مدرسه حرف ميزد و از تعداد دوستانش. و اينكه يه خواهر بزرگتر از خودش داره كه دبيرستانيه. آخ كه اگه خواهرش ميفهميد چه حالي ميشد! خواهرها هميشه غمخوار برادرشونن. - خانم رفيعي! سرم رو چرخوندم. - بله؟ - تشريف بياريد. از آرشام خداحافظي كردم و همراه آقاي دكتر رفتم. - سرطانش خيلي پيشرفت كرده؟ - خوشبختانه به موقع متوجه شديم! اما حتماً بايد شيمي درماني بشه. بغض توي گلوم نشست. اشك روي گونه م سر خورد. دلم سوخت براي پسربچه اي كه توي اوج بچگي بايد با سرطان مبارزه كنه. دلم سوخت براي خونوادهاي كه بايد ذره ذره آب شدن بچه شون رو ببينن. دلم سوخت براي خواهري كه بايد از اين به بعد برادرش رو با موهاي تراشيده ببينه. - داري گريه ميكني؟!اشك چكيده روي گونه م رو با سر انگشت پاك كردم. - نه يه چيزي رفت توي چشمم. - اگه به جاي مادرش بودي چيكار ميكردي؟! - اون هنوز خيلي بچه ست! چطور ميتونه اينهمه درد رو تحمل كنه؟ بغض اجازه نداد كه بيشتر از اين ادامه بدم. - من بچه هايي رو ديدم كه با بيماريهاي سخت تر از اينا جنگيدن و شكستش دادن. شما هم پرستاري بايد جلوي احساساتون رو بگيريد. بايد براي خونواده هاشون دلگرمي باشيد. سرم رو تكون دادم و همراه دكتر وارد اتاق شديم. نبض بيمار رو چك كردم. فشارش رو هم گرفتم. فشارش پايين بود. آقاي دكتر: سرم براشون تزريق كنيد. - بله آقاي دكتر. آقاي دكتر ليست رو از دستم گرفت و نسخه رو داخلش نوشت و به دستم داد. دستم رو دراز كردم كه ليست رو بگيرم كه درد بدي توي شكمم احساس كردم. حتي نميتونستم تكون بخورم. چشمم رو روي هم فشار دادم و لبم رو به دندون گرفتم كه صدام بلند نشه. روي شكمم خم شدم. نميتونستم تكون بخورم. - خانم رفيعي چي شد؟ نميتونستم حرف بزنم. فقط روي صندلي كنار تخت نشستم و دستم رو به لبه ي تخت گرفتم! آقاي دكتر به سمتم اومد و خواست معاينه م كنه كه گفتم: - آقاي دكتر من خوبم. ممنون. - اما اينطور به نظر نميرسه! مشكلي داريد؟ - نه! دردم كمتر شده بود. از روي صندلي بلند شدم! دستم رو روي شكمم فشار دادم تا بلكه دردش رو حس نكنم. - ببخشيد. من ميرم. نویسنده:فاطمه‌عبدالله‌زاده