♥هوالمحبوب♥
#قسمت_شصت
-باشه برو.
همونطور كه روي شكمم خم بودم به سمت ايستگاه پرستاري رفتم. به پرستار شيفت
گفتم كه بره پيش آقاي دكتر و روي صندلي افتادم.
فاطمه: مبينا چي شدي؟
- ميشه لطفاً كيفم رو برام بياري؟
- آره.
فاطمه كيفم رو به دستم داد. زيپ كيف رو باز كردم و قرص مسكن رو بيرون آوردم
و با آب پايين دادم. يادم رفته بود كه اون قرصم رو بخورم، واسه همين دلم درد
گرفته بود. فوري جعبه رو از داخل كيف بيرون آوردم و يه دونه از قرص رو با آب
خوردم!
- بهتر شديد خانم رفيعي؟
سرم رو بالا آوردم و به چشم هاي كهربايي ش نگاه كردم.
- بله ممنون.نگاهي به جعبه ي داخل دستم انداخت. ليست بيمارها رو گذاشت و رفت.
سرم گيج
ميرفت. دنيا جلوي چشم هام تار بود. بايد بعد از بيمارستان يه سر مطب خانم دكتر
ميزدم.
سرم رو روي ميز داخل ايستگاه پرستاري گذاشتم. چشم هام گرم شده بود كه صداي
سوپروايزرمون اومد:
- كلي كار داريم. اونوقت راحت گرفته خوابيده؟
فاطمه: بذاريد يه كم استراحت كنه. حالش اصلاً خوب نبود.
- اگه حالش خوب نبوده چرا اصلاً اومده بيمارستان؟ مگه اينجا خوابگاهه؟!
سرم رو بالا آوردم و بهش زل زدم.
- مشكلي هست خانم عسگري؟
پوزخندي سمتم زد و گفت:
- مشكل؟ چرا خوابيدي؟!
- بايد به شما توضيح بدم؟! من همه ي كارام رو انجام دادم. فكر نميكنم كار ديگه اي باشه.
از حرص چشم هاش قرمز شده بود. به زور جلوي خودش رو گرفته بود.
- فعلاً برو اتاق آقاي معنوي. بعداً به خدمتت ميرسم.
اين رو گفت و دور شد.
به فاطمه نگاه كردم كه با چشم هاي درشت شده و دهاني باز داشت من رو نگاه
ميكرد. حق داشت! من تابه حال با هيچكس بد صحبت نكرده بودم. چه برسه به
سوپروايزرمون كه مطمئناً به خونم تشنه ست.
- متوجهي كه چي گفتي؟!
- فاطمه! تو رو خدا دست از سرم بردار.
از روي صندلي بلند شدم كه مچ دستم رو گرفت.
- ميتونه اخراجت كنه ديوونه!
- باهاش صحبت ميكنم.بعيد ميدونم با صحبت درست بشه. خيلي باهاش بد حرف زدي!
شونهاي بالا انداختم. فضاي بيمارستان برام خفه بود. نميتونستم درست نفس بكشم.
خودم رو داخل محوطهي بيمارستان انداختم و هواي تازه رو به ريه هام فرستادم.
نویسنده:فاطمهعبداللهزاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ