عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_دو -یعنی خوب بود اما هیچ وقت پیشمون نمیومد. می گفت از همه تون بدم میاد.
♥️هوالمحبوب♥️ سرش رو به معنی باشه تکون داد. کمکش کردم تا توی اتاقش بره. روی تخت دراز کشید. پتو رو روش کشیدم. موهای مشکی و براقش رو نوازش کردم و بهش اطمینان دادم که همه چیز درست میشه. به سمت اتاق آقای دکتر رفتم. به خانم کریمی سلام کردم. - آقای دکتر خیلی وقته منتظر تونه. بفرمایید داخل. با چند ضربه به در و صدای بفرمایید، آقای دکتر وارد شدم. سرش کاملا روی برگه های ریخته شده روی میز فرو رفته بود و عینک فرم مشکی اش روی صورتش نشسته بود. - سلام سرش رو بالا آورد. عینک رو از روی بینیش برداشت و مستقیم توی چشم هام نگاه کرد. چشمهاش واقعا کهربایی بود! لبخندی روی لبهام نشست. فوری سرم رو پایین انداختم. - سلام! بفرمایید بشینید خانم رفیعی روی مبل های کنار میزش نشستم. با شنیدن صداش سرم رو بالا آوردم. - بهتريد؟ - ممنون! به لطف شما. مطمئن بودم که الان به خاطر رفتار امروزم با خانم عسگری باز خواستم میکنه. - خانم رفیعی! گفتم بیای که در مورد نگار، همون دختر بچه ی اتاق دویست باهم صحبت کنیم. من بیشتر از این نمی تونم توی بیمارستان نگهش دارم. شما متوجه چیز خاصی نشدید؟ - آقای دکتر همین الان باهاش صحبت کردم. راستش اصلا فکرش رو نمی کردم که این بچه این قدر مشکل داشته باشه توی زندگیش. - چطور مگه؟ تموم حرفهای نگار رو برای آقای دکتر گفتم. لحظه ی آخر بغض گلوم رو گرفت و نتونستم ادامه بدم. - بسیار خب! خودم یه فکری براش می کنم. - چی کار میشه کرد؟ - یا با برادرش صحبت می کنم یا اینکه خودم سر پر ستیش رو به عهده می گیرم. - فکر می کنید برادرش قبول میکنه؟ - نه؛ اما من میتونم راضیش کنم. اونا نگار رو نمی خوان و نمی پذیرن که باهاش چنین رفتارایی دارن. به برادرش میگم که آثار ضرب و کبودی روی بدنشه و اگه به پزشکی قانونی بگم اون وقت روال قانونی داره و باید خودش و مادرش حبس بکشن. فکر می کنم به مقداری هم حسابشون پر بشه راضی بشن. - فکر نمی کنم اونقدرا ساده باشن که احکام قانون رو ندونن. - امتحانش ضرر نداره. - امیدوارم که بشه براش کاری کرد. اون فقط یه بچه ی بی گناهه. - خودتون رو نگران نکنین. من تموم سعیم رو می کنم. - ممنونم واقعا! - ناهار که نخوردید؟ نویسنده :مهسا عبدالله زاده