پارت چهاردهم تو این چندروز فقط حجابم رو حفظ می کردم واهمیت به نماز نمیدادم 😞 اما با این که به نماز اهمیت نمیدادم به داداش رسول ی اراده خاصی داشتم دوسش داشتم ازته دل 😭 چندروز گذشت که یک خواب عجیبو غریبی دیدم ... دقیقا خوابم همین بود سمت کردستان بود دوران جنگ دفاع از وطن بود برف شدیدی اومده بود😱 بعد چهارتا مرد بودن که داشتن از کوه بالا میرفتن اسم یکیشون حاج رسول دومی حاج مهدی بودش بعد این چهارتا باهم رفیق بودن که یهو عراقیا به هرچهارتاشون تیر زدن😭😢هنوز به شهادت نرسیده بودن که یک دختر کرد داشت از کوه بالا میرفت دخترک تا اونارو دید یخورده بهشون اب دادو گفت همین جا بمونید من برم کمک بیارم .... تارسید پایین کوه دید ی ماشین عراقی داره میاد با او عربی صحبت میکنه تا اینکه عراقی داشت ازماشین پیاده میشه عراقی رو با تفنگی که داشت میکشه😱 دخترک کرد با هزار سختی ماشینو به بالای کوه برد تا رسیدبه اونا دید که اونا ازشدت سرما فقط استخوناشون مونده 😔 دختر زد زیر گریه😭 و یک پارچه سفیدی که داشت استخونا رو گذاشت اونجا واونا رو داخل ماشین گذاشت و برای دفن به تهران به بهشت زهرا آورد اما وقتی رسید به بهشت زهرا میبینه استخونا جابه جا شدن😔 واونارو باز به شناسایی برد وقتی شناسایی تموم شد اونارو به بهشت زهرا واسه دفن برد.... اونجا بود که من یهو از خواب پریدم وتا تونستم گریه کردم و میگفتم خدایا چرا من .... پــارت پانزدهم خیلی اهمیت به خوابم ندادم😐 یک دو سه روز دنبال حاج مهدی و حاج رسول گشتم که ببینم کی هستن😔 ی عده میگفتن شاید همون شهدایی هستن که تازه اوردنشون بعضی ها میگفتن خوابه شهید دیدن که خوبه برای همین وقتی دیدم کسی زیاد مطلع نبود بیخیال موضوع شدم امـا بعد از چندروز باز دوباره خواب شهید احمد محمدمشلب دیدم باهمون حاج مهدی😔 با تعجب از حاج مهدی تو خواب پرسیدم که مگه شما شهید نشدی من خودم تو مراسم خاکسپاریتون شرکت کردم فقط خندیدو رفت😔 وبعد از اون احمد محمد یک تسبیح و با چندتا میوه بهم داد و ی چیزی گفت ک من نفهمیدم 😭😔 از خواب پاشدم زندگی احمد محمد رو تو اینترنت سرچ کردم تا تونستم گریه کردم 😭 اونجا بود که فهمیدم باید نمازمو بخونم از اون روز دیگه نمازمو ترک نکردم😊 روزها گذشت و من واسه سومین بار رفتم بهشت زهرا اونروز تا خود شب پیش داداش رسول بودم چون شب شد ومیترسیدم دیگه بیشتر ازاون نایستادم واون شب کتاب رفیق مث رسول گرفتم😊 خیلی خوشحال بودم داداش رسولو واقعا داداشی واقعی خودم میدونستم دیگه بچها بهم میگفتن خواهر اقای خلیلی 😊 این جمله رو خیلی دوست داشتم واسم دوست داشتنی بود و یک حسی خیلی خوبی بهم میداد .... پــارت شانزدهم داشتم کتاب داداش رسولو میخوندم قسمت های اخرش بود😊 همین جوری که داشتم برگه هارو ورق میزدم یهو عکس اون کسی که تو خوابم اومده بود و دیدم اره حاج مهدی😭 خودش بود دوباره همون قسمتتو خوندم😔 دقیقا اسمش مهدی بود یکی از بهترین دوستای داداش رسول😔 از خوشحالی سریع رفتم تو گروه داداش رسول گفتم وبه یکی از بچها گروه گفتم از همون صفحه عکس بگیره بفرسه چون کیفیت دوربین نداشتم خودم نگرفتم ایشون عکسو گرفت و فرستاد تو گروه داداش رسول باز دوباره خوابو واسه همه تعریف کردم😔 ی عده گفتن ایشون حتما "شهید مهدی عزیزی "که قبل از اینکه داداش رسول به شهادت برسه به شهادت رسیدن 😔 داشتم تصمیم میگرفتم که سری بعدی بهشت زهرا رفتم برم سرمزارشون وازشون تشکر کنم بابت اینکه من نماز خون شدم اما یهو یکی از خانم های گروه گفتن ایشون به شهادت نرسیدن ایشون همسر دوست منه😔 واونجا متوجه شدم که ایشون به شهادت نرسیده 😭😔 اون شب تا نصفه کتابو خوندم اما پیش خودم گفتم فرداشب کل کتابو بخونم فرداشب نشستم ی گوشه وکل کتابو خوندم😭 رسیدم به بخش شهادت نمیدونم چرا همش گریه میکردم😭😭 همون شبم نوحه مداحی که داداش رسول دوسشون داشتن اقای محمدحسین پویانفر به اسم زیر پرچم ابوالفضل رو دانلود کردم اونشب اون قسمت شهادتو خوندم با اون نوحه گریه میکردم هق هقم تو اتاقمو برداشته بود😭😔 که یهو خوابم برد بهترین خواب دنیا بودش خوابی که چندوقت ارزوشو داشتم 😔 اره خواب داداش رسولو دیدم خوابی که چجوری به شهادت رسیده بودن 😔 از خواب پاشدم ی نگاه به عکس داداش رسول کردم اونشب بهترین خوابو دیدم این جمله رو خیلی دوست داشتم تو مدرسه از یکی از بچها شنیدم "داداشا هیچ وقت اجیاشونو فراموش نمیکنن" اره هیچ وقت فراموش نمیکنن 😔😭 ادامه دارد 🌹🌷 صبور باشید💖💝 @banomahtab