🏴وقتی پدر به خانه می آمد، با من و خواهرم بازی می کرد و مدتها سرگرم میشدیم. وقتی او خسته می شد و ما هنوز مشتاق بازی کردن با او. 🏴خودش را به مردن میزد. ما پاور چین می رفتیم طرفش و او یک دفعه از جا میپرید و ما را می ترساند؛ ترسی توأم با خنده و شادی. 🏴وقتی پیکر او را از منطقه آوردند، ما را هم برای دیدن او به معراج بردند. به خواهرم گفتم: « بیا بریم بابا رو ببوسیم» . - نه! باز بابا بلند میشه و ما رو میترسونه. "شهید محمد کفایی" ✍راوی: فرزند شهید 🆔Eitaa.com/pelak_shohadaa