در حال عبور از خیابان سعدی بودم که چشمم افتاد به عباس که پارچه نازکی رو کشیده بود روی سرش و پیرمردی را کول کرده.
جلو رفتم،سلام کردم و پرسیدم:چه اتفاقی افتاده عباس؟این بنده خدا کیه؟
انگار با دیدن من غافلگیر شده باشد، متعجب نگاهم کرد.
سر جایش پا به پا شد و گفت: «دارم این بنده خدا را میبرم حمام. کسی را ندارد و مدتی هست که حمام نکرده. خدا را خوش نمیآد که همینطور
رهایش کنیم»
سر جام میخکوب شدم و با نگاه تحسینآمیزم بدرقهاش کردم.
#شهید_عباس_بابایی
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔
@pelak_shohadaa