ناگفتنی هایی از زندگی سردار دل ها ♦️قسمت چهل و یکم ✍ علی شیرازی حاج قاسم به زیبایی با خدا و اولیای الهی حرف می زد و سخن گفتن با خدا را به همه یاد می داد. او صاحب مکتبی بود که شاگردانش اشک عشق می ریختند. سحرگاهان می سوختند و با زمزمه و دعا و مناجات، بر خود می پیچیدند و نماز شهادت می خواندند. آنان داشتند برای عملیات بعدی آماده می شدند. حاج قاسم در کنار چادرهای جنگل داشت نگاهشان می کرد. نگاه فرمانده و رزمنده به هم گره خورده بود. حاجی امیدوار شد که در عملیات بعدی با این یاران همراه می تواند به صف دشمن بزند و فتح الفتوح راه بیندازد. ۹ گردان لشکر را از جنوب به غرب فرستاد تا عملیات والفجر ۱۰ را رقم بزند. قبل از عملیات با ۱۵ نفر از نیروها برای شناسایی به ارتفاعات حلبچه رفت. زمستان بود و تمام کوه ها پر از برف بود. سه متر برف روی هم انباشته شده بود. حاج قاسم خودش جلودار بود. تا خود او منطقه را شناسایی نمی کرد، نیروهایش را به آنجا نمی فرستاد. در میان برف ها و در حین حرکت به سمت جلو، حاج قاسم یکدفعه نشست. دیگر نمی توانست جلوتر بیاید. حاجی گفت: ۲۴ ساعت هیچ چیزی نخورده ام! ضعف تمام وجودش را گرفته بود. حمید شفیعی؛ فرمانده گردان ۴۰۸ مقداری نخود و کشمش داشت. آن ها را به حاج قاسم داد. حاجی مشغول خوردن شد و به شوخی گفت: حمید! خیلی نامردی! تو داشتی نخود و کشمش می خوردی و من از گرسنگی دارم می میرم!! اواخر اسفند ۱۳۶۶ بود. همه چیز برای عملیات آماده شده بود. نیروهای تبلیغات را در منطقه مستقر کردم و سری به قرارگاه لشکر زدم تا حاج قاسم را ببینم. ادامه دارد ... 🇮🇷tps://eitaa.com/alishirazi_ir