ناگفتنی هایی از زندگی سردار دل ها ♦️قسمت سوم ✍ علی شیرازی چند روز توی پادگان بودیم. یک توقف کوتاهی در عملیات پیش آمده بود. یک روز عصر نماینده حاج قاسم آمد و گفت: برای ادامه عملیات بیت المقدس نیاز به تعدادی نیروی شهادت طلب داریم. دشمن می داند که ما عملیات را ادامه می دهیم. آن ها آماده دفاع در برابر ما هستند. در مسیر حرکت گردان ها، مین کاشته اند. چاره ای جز خنثی کردن مین با نیروهای شهادت طلب نداریم. بر سر انتخاب نیرو، دعوا شد. همه داوطلب بودند. انگار نه انگار که از خط برگشته و خسته اند. ۲۲ نفر انتخاب شدند. با هم به اردوگاه حمیدیه رفتیم. شب جمعه بود. بناشد دعای کمیل بخوانیم. حاج قاسم هم بود. چه عارفانه اشک می ریخت. دلربا بود. ۲ گردان تازه نفس هم از کرمان رسیده بود. با همه بچه ها حرف زد. سخنانش دلپذیر بود. چه عارفانه و دلسوزانه سخن می گفت. تا نزدیک سحر همه آماده حرکت بودیم. منتظر بودیم تا حاج قاسم فرمان حرکت و حمله بدهد. اتفاق جالبی در محور شمالی نبرد افتاد. لشکرهای ۵ و ۶ عراق با پیشروی نیروهای ایرانی در محور جنوبی، احساس کردند که در محاصره قرار می گیرند و تا مرزهای کوشک و طلائیه، در شمال غربی خرمشهر عقب نشستند. با این اتفاق همه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.‌ هر چه می آمدیم، خبری از نیروهای صدام نبود. خوشحالی حاجی دیدنی بود. به پادگان حمید رسیدیم. بعثی ها همه پادگان را تخریب کرده و فرار نموده بودند. رفتیم تا به مرز کوشک رسیدیم. در اینجا تیپ ثارالله درگیر یک نبرد سخت و طاقت فرسا شد. بچه ها تحت فشار بی امانی قرار گرفتند. ادامه دارد ... 🇮🇷tps://eitaa.com/alishirazi_ir