🟢 حکایت دوم
🟡 در آن شب، امیرالمومنین علیهالسلام سوره "یس" را تا آخر تلاوت نمودند و بعد از آن اندکی به خواب رفتند. به ناگاه با دلهره از خواب بیدار شده و فرمودند: «خداوندا، ما را در لقای خود برکت ده». بسیار میفرمودند: «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم»
آن شب پدرم به فرزندانش فرمودند: «عزیزانم امشب خوابی دیدم؛ میخواهم آن را برایتان وصف کنم»
پدرم صحبتهایشان را اینطور ادامه دادند: «پیامبر را در عالم رؤیا دیدم. ایشان به من فرمودند: «یا اباالحسن! انک قادم الینا عن قریب»
"علی جان به زودی میهمان ما خواهی بود"
"شقاوت پیشهترین مردم به سوی تو خواهد آمد و محاسن شریف تو را به خون سرت رنگین خواهد ساخت"
«وانا والله مشتاق الیک، فهلم الینا فما عندنا خیر لک وابقی»
"به خدا سوگند که من در شور و شوق دیدار توأم و تو در سومین دهۀ ماه خدا به میهمانی ما خواهی شتافت، بیا که آنچه نزد ماست برای تو بهتر و پایندهتر است."
آن شب هنگامی که اهل خانه، این سخنان جان فرسای پدر را شنیدند، همه اشک ریختند و به سختی گریستند و فریاد و ضجه زدند و صدا به گریه بلند کردند. و آن حضرت، آنها را دعوت به سکوت کردند.
وقتی ساکت شدند، آنها را به خوبیها، سفارش و امر کرده و از بدیها نهی فرمودند. هر قدر، وقت صبح طلوع فجر نزدیکتر میشد، بر اضطراب و تشویش امیرمؤمنان افزوده میگشت. ترس ایشان از شأن و جایگاه خداوندی بود، نه از مرگ و خروج روح از بدن!
قمی، شیخ عباس، منتهی الامال، چاپ گیتی، انتشارات کتابچی، ج ۱، ص ۱۷۳
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚
@dastanak_ir