‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 آن اتفاقات،،شرحی نداشت. بانگ الله اکبر،،همه جا را فراگرفته و به گوش همه می‌رسید. دست آخر مهدیا در وضوخانه،،وضویش را گرفت و سپس به نماز خانه رفت و الله اکبرش را گفت. در قنوتش زمزمه می‌کرد: +«اَلْلهُم کُلْ لِوَلیکَ اَلْحُجَتْ اِبْن اَلْحَسن…» چه زیباست در همه‌ی موقعیت ها به یاد صاحب امرت باشی... او همیشه پشتیبانش را مهدی صاحب زمان علیه السلام می‌دید و امیدش به خدایش بود. حتی در آن لحظات هم خدا را شکر می‌کرد که این اتفاقات را رقم زده. خدا هیچوقت بد بنده اش را نمی‌خواهد. نمازش را تمام کرد. تسبیح را به‌دست گرفت و ذکر صلوات را قرائت کرد.. چشمانش خواب آلود بود.. دیشب تا صبح بیدار بود.. کمی دراز کشید تا خستگی اش به در بشود که چشمانش گرم شد و خوابش برد. ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌