‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۱۹🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
فردا آن روز از راه رسید.
وقتی که همگی سر سفره نشسته بودند و در حال صبحانه خوردن بودند پدر پرسید:
+«مهدیا بابا اون شِکر رو بده!
مهدیا شکرپاش را به پدرش داد.
پدر از او تشکر کرد.
در همان لحظه مادرش لب گشود:
+«اگه همگی شبا مثل امشبِ مهدیا زود بخوابید مثل امیر حیدر نمیشید که تا الان تو خواب بوده!»
همگی خندیدند.
امیر هم کش و قوسی به خودش داد و گفت:
+«خسته بودم دیگه!»
او که بعد از ماجرای نگاره،در خودش فرو رفته بود،رقبتی هم به چیزی یا کسی نداشت...اما کم کم آن ماجرا برایش کمرنگ میشد؛با وجود اینکه هنوز در فکرش بود.
-«منم خسته بودم دیشب!»
مهدیا این را گفت و لقمه اش را گازی گرفت.
مادر سر بحث را گرفت:
+«خسته بودی یا ناراحت!»
لقمه در گلوی مهدیا گیر کرد...چند سرفه کرد و در آخر گفت:
-«خسته!»
مادر سرش را تکان داد.به حاج محمد اشاره ای کرد و گفت که حرفش را بزند.
+«راستی خانوم!خودتون و بچه ها آماده بشید که انشالله واسه هفته های آتی بریم شمال!»
مهدیا و زینب خیلی خوشحال شدند،حیدر هم لبخندی زد؛اما مادر گفت:
+«پس بچم ایلیا؟اونم میاد چند روز دیگه…بزارید سربازیش تموم بشه تا اونم بیاد!»
همگی به این حس مادرانه،نسرین خندیدند.
که در همه لحظات به فکر پسر ته تغاریش است.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌