‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۴🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
حیدر به شوخی دستش را به شانه ایلیا زد و گفت:
+«تقصیر حاج خانوم نبود دلش تو رو میخواست.بابا نمکدون»
ایلیا هم عشوه ای داد و به شوخی پاسخ داد:
+«ما دیگه بچه ته تغاری حاج خانومیم!»
و سپس خندید.
به روستا رسیدند.
طبیعت خیره کننده گیلان،،برق را غع چشمانشان نشانده بود.
حدود یک سالی میشد که به گیلان نرفته بودند.
عمه یاسمین دوان دوان به سمتشان آمد.
+«خوش اومدید نور چشمام»
ابتدا برادرش را بوسید و بعد به سمت برادر زاده هایش رفت:
+«سلام مهدیا دردت به جونم»
-«خدا نکنه عمه یاسمین!خوبی دورت بگردم؟!»
و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌