🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَه‌آنا🤍 #قسمت۲۳🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 در مسیر تهران به شمال بودند... طبیعتی که از جلو
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 حیدر به شوخی دستش را به شانه ایلیا زد و گفت: +«تقصیر حاج خانوم نبود دلش تو رو میخواست.بابا نمکدون» ایلیا هم عشوه ای داد و به شوخی پاسخ داد: +«ما دیگه بچه ته تغاری حاج خانومیم!» و سپس خندید. به روستا رسیدند. طبیعت خیره کننده گیلان،،برق را غع چشمانشان نشانده بود‌. حدود یک سالی می‌شد که به گیلان نرفته بودند. عمه یاسمین دوان دوان به سمتشان آمد. +«خوش اومدید نور چشمام» ابتدا برادرش را بوسید و بعد به سمت برادر زاده هایش رفت: +«سلام مهدیا دردت به جونم» -«خدا نکنه عمه یاسمین!خوبی دورت بگردم؟!» و یکدیگر را در آغوش گرفتند. ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌