#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_٢٣
اون شب با اون همه نگاه مخلف آخرش تموم شد...
نگاه خسته من...😔 نگاه نگران مامان...😰 نگاه مشکوک علی...😒
نگاه مهربون فاطمه...😊
نگاه دلگرم کننده بابا...
نگاه ناراحت حاج خانوم.... و نگاه خاص و معنی دار حاج آقا....
وقت رفتن برای بدرقشون رفتیم... حاج آقا لحظه آحر آروم بهم گفت : فائزه خانم... دخترگلم... تنها راه تموم شدن آشوبی که افتاده به جونت توکله... از خودش بخوا دلتو از هرچی غیر خودش هست خالی کنه... مطمئن باش آروم میشی...
و من چقدر دیر فهمیدم که حرفی که زد یعنی چی... و تاوان سختی که برای دیر فهمیدنم دادم....
فاطمه گفت خودش به مامان کمک میکنه و منو بزور فرستاد استراحت کنم...
در اتاقو بستم و گوشه دیوار نشستم و تسبیح آبی مو تو دست گرفنم
خدایااااا چرا نمیشنوی صدامو
خدایااااا خیلی سخته امیدوار بشی و تو اوج خوشحالی یهو امیدتو پرپر کنن
گوشیمو برداشتم.... فقط صدای حامد میتونست آرومم کنه... چون میدونم اونم این صدارو دوس داره... و از این مهم تر... صدای محمدجواد عین صدای حامده....
شهر باران رو پلی کردم...
آروم باهاش میخوندم و اشک رو مهمون گونه هام میکردم...
دیگه به هیچ چیز امید ندارم... دلم میخواد امشب بخوابم و دیگه بلند نشم...
خدایا امشب بدجوری داغون شدم... بدجوری...
این همه انتظار...
این همه اشتیاق...
همه نابود شد...
به سمت تخت رفتم سرمو گذاشتم روی متکا و هنذفری رو توی گوشم گذاشتم... بعد شهر باران اهل نبرد پلی شد...
آهنگ حامد درباره جهادگرا...
خدایا یعنی ممکنه اونم الان اینو گوش بده...
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°