#رمان
#نرگس
قسمت دوم
زهرا دستهای نرگس را به آرامی فشرد و با صدای بغض آلود پرسید چه اتفاقی افتاده که دوست قشنگ و پر از نشاط من به این روز افتاده. نرگس تو که پر از انگیزه و امید به زندگی بودی. هنوز باورم نمیشه تو خودکشی کرده باشی. به من بگو چه اتفاقی افتاده.
نرگس سرش را پایین انداخت و لحظه ای سکوت کرد. از یک طرف دلش میخواست برای یک نفر درد و دل کند، از طرفی هم از دوستش خجالت میکشید. بالاخره تصمیم گرفت سکوت را بشکند و راز دلش را بگوید.
نرگس با آه بلندی قصه رنج درونش را اینگونه آغاز میکند.
یک روز که تو ایستگاه نشسته بودم و منتظر اتوبوس بودم که به دانشگاه برم پسری جوان با قدی بلند و چهارشانه به طرفم آمد و کنارم نشست.
وقتی یه لحظه نگاهمان در هم گره خورد نگاهش به من ناگهان تغییر کرد و آن چهره که تا آن زمان عبوس و درهم بود غرق در شادی شد و چال گونه اش از تبسم لبخندش نمایان شد و زیبایی چهره اش را دو چندان کرد.
آن روز نمیدانستم سرنوشت چه برایم رقم زده. وقتی اتوبوس آمد خیلی دست پاچه سوار اتوبوس شدم و نگاه او همچنان مرا تا پنهان شدن در جمعیت بدرقه کرد.