دوازدهم فردای آن روز نرگس و زهرا به ایستگاه اتوبوس رفتند به امید این که نشانی از رازمیک و مادرش پیدا کنند. زهرا کمی آن طرف تر دور از نرگس در ایستگاه نشست و هر دو منتظر نشستند. نیم ساعتی منتظر بودند، ولی از رازمیک خبری نبود. نرگس از جایش بلند شد و به اطراف نگاهی انداخت، رازمیک را دید که داخل ماشینش نشسته. با دست و پاهایی لرزان به طرف ماشین رفت. رازمیک از ماشین پیاده شد. نرگس با صدایی لرزان گفت:سلام عشق فراری من. چطور دلت اومد منو رها کنی و بری؟ نگفتی چی بر سر من میاد؟ رازمیک سرش را پایین انداخت و گفت:من واقعا متأسفم ولی چاره دیگه ای نداشتم، مادرم بعد مرگ خواهرم خیلی حالش خوب نیست، با قرص و دارو سر پاست. نمیخواستم تو این شرایط استرس منم داشته باشه. نرگس با بغض گفت:من که داشتم زندگیمو میکردم تو اومدی و زندگی منو از این رو به اون رو کردی. تو اومدی و منو عاشق خودت کردی. حالا من بدون تو چه کنم؟