✅قسمت اول
داستان کشیکچی بازار اصفهان و مراوده او با حضرت حجّت(روحی له الفداء)!
داستانی از شخص بزرگواری میخواهم تعریف کنم که قبر شریف ایشان، در تخت فولاد اصفهان که وادی السّلام ثانی است، قرار دارد. گاهی بخواهید که مخصوص به تخت فولاد اصفهان بروید. دیدید برخی ایرانگردی میکنند و ...، امّا گاهی شما فقط برای تخت فولاد اصفهان بروید. اعاظم و بزرگان زیادی در آنجا مدفون هستند و حالات و مطالب و اوضاع خاصّی دارد.
این شخصی که میخواهم داستانشان را بگویم (هدف ما داستانگویی نیست، امّا اینها داستان راستان است و انسان را تکان میدهد)، مرحوم میرزا حسین کشیکچی هستند. ایشان توفیق پیدا کردند به محضر آقا جان، حضرت حجّت برسند و با حضرت در ارتباط بودند و متوفّی 1309 ه.ق هستند.
ایشان در بازار اصفهان، نگهبانی و کشیک میدادند و برای همین به این اسم معروف شدهاند. یک کولهباری هم بر دوش خودشان داشتند و بار حمل میکردند. اهل بازار، ایشان را چون خیلی ساده بودند، «هالو» صدا میزدند.
حاج آقا جمال اصفهانی که مدفون در تکیه مادر شاهزاده تخت فولاد هستند، ماجرای مرحوم میرزا حسین کشیکچی را به نقل از میرزا محمّد، یکی از تجّار اصفهان که بسیار مؤمن و اهل عبادت بود و خدمت آیتالله سیّد محمّد چهار سوقی، صاحب کتاب شریف روضات الجنّات، معروف به آیتالله روضاتی میرسید، نقل میکنند:
میرزا محمّد، یکی از تجّار بزرگوار، با دوستانشان عازم برای سفر مکّه میشوند. تصمیم داشتند که ابتدا به زیارت عتبات عالیات بروند و بعد از آن راهی مکّه شوند. در آن زمانها که هواپیما نبود، این سفر، چند ماهی طول میکشید. در راه، ایشان تمام وسایلش را گم میکند و از مسافران بیتالله جدا شده و در کربلا ماند.
میرزا محمّد میگوید: من بسیار ناراحت و اندوهگین شدم که از سفر جاماندم. از حضرت خواستم که به من کمکی کند. متوسّل به خود أبیعبدالله شدم که من تاجر آبرومندی بودم که تا حالا دستم را جلوی کسی دراز نکردم (بالاخره برخی مناعت طبع دارند و عمری در تجارت و کسب و کار هستند و آبرومند میباشند، در روایات هم داریم که اینها حرمت دارند و باید حرمتشان حفظ شود). امّا الآن همه چیزم را از دست دادم و میخواستم به بیت الله بروم، ولی نشد.
تصمیم گرفتم که شب را به مسجد کوفه بروم. به هر حال با هر زحمتی بود، خودم را به آنجا رساندم. صبح زود از کربلا حرکت کردم، اواخر شب به نجف اشرف رسیدم و بعد هم به مسجد کوفه رفتم. در راه که داشتم به تنهایی پیاده به مسجد میرفتم، دیدم سوارهای آمد و رو به من کرد و گفت: چه شده؟! چرا اینقدر غمگینی؟ او حتّی من را به اسم صدا زد و گفت: آمیرزا محمّد! چه شده، اوضاعت خراب است؟!
میرزا محمّد میگوید: من هم که وضع بسیار بدی داشتم، گفتم: هیچ! مسافری هستم و خستهام.
گفت: این خستگی تو، علّتی دارد و با خستگیهای دیگر فرق میکند.
گفتم: بله، حقیقتش این است که من از کاروان حجّ عقب ماندم و تمام وسایلم را بردند.
میرزا محمّد میگوید: آن فرد به فارسی سلیس صحبت میکرد، امّا آنقدر نورانی بود که من خیلی نمیتوانستم ایشان را نگاه کنم و سرم را پایین میانداختم و حرف میزدم. این سوارهی بزرگوار فردی را صدا زد. اتّفاقاً دیدم آن فردی که آمد، شبیه هالوی خود ماست. آن سوارهی بزرگوار به هالو گفت: اسباب سرقت شده این شخص را به او برسان و او را به مکّه ببر و بازگردان. هالو هم دو دستش را بر سینه گذاشت و گفت: سمعاً و طاعتاً یا مولای! یا سیّدی! آن سواره به راه افتاد و رفت.
میرزا محمّد میگوید: هالو به من گفت از کاروان جا ماندی؟ گفتم: آره، تو همان هالوی اصفهان ما نیستی؟!
گفت: بله، من همان هستم.
من متعجّب شدم و گفتم: خدایا! این چه میگوید؟!
هالو گفت: کاری به این کارها نداشته باش.
وقتی دیدم او اینچنین آمرانه صحبت میکند، دهانم بسته شد. من را به مسجد کوفه برد و گفت: برو اعمالت را انجام بده، بعد از نماز صبح بیا که من هم اثاثت را برایت بیاورم.
میرزا محمّد میگوید: من رفتم اعمالم را انجام دادم و نماز صبحم را خواندم، در حالی که همچنان متحیّر بودم و گریه میکردم، میگفتم: ما این را در اصفهان یک آدم ساده میدانستیم و برای همین به او هالو میگفتیم، حالا او اینجا در نجف اشرف چه میکند؟! گریه میکردم و میگفتم: ما چطور بندگان خدا را نمیشناسیم و ... .
بعد از نماز صبح، از مسجد کوفه خارج شدم و سر قراری که داشتیم، حاضر شدم. هالو من را به بیرون از شهر برد و همهی آن جهیزیهی شترم را به من داد و گفت: ببین همه چیز درست است. نگاه کردم و گفتم: بله، درست است، بعد پرسیدم: شما چطور به این مطالب رسیدی؟
#داستان_تشرف
#توسلات_مهدوی