🌸معرفی نامه
#شهیدمجید_قربانخانی
در ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ در محله یافت آباد تهران، تنها پسر خانواده قربانخانی متولد شد. همه محل دوستش داشتند. محبوبیتش در بین اهالی محل به خاطر شوخ طبعی و اخلاق بسیار خوبش بود. هر کسی هم که کمکی نیاز داشت دریغ نمی کرد.
عجیب دست و دلباز بود. هر چه داشت می بخشید. تکیه کلامش هم این بود که "خدا بزرگ است میرساند" زیاد اهل درس خواندن نبود. بعد هم که با اصرار برای خودش سفره خانه ای در انتهای محله یافت آباد راه انداخت...
مادر شهید می گوید: با اینکه از ۱۴ سالگی با بسیج ارتباط داشت اما همه جا از خالکوبی روی دستش حرف به میان آمده، برای همین بعد از شهادتش از سفره خانه اش باعنوان قهوه خانه یاد شده و به خاطر خالکوبی دستش معروف شد به مجید سوزوکی جبهه های دفاع از حرم...
خالکوبی اش مربوط به ۵ ماه قبل از شهادتش بود که اسم مادرش را روی دستش خالکوبی کرده بود. مادرش که ایراد می گیرد به کارش در جواب می گوید: دوستانم اصرار کردند، جوگیر شدم، بعدا حتما پاکش می کنم. مادر شهید می گوید: همه خالکوبی و سفره خانه اش را می بینند اما روزهایی که برای بیماران HIV داوطلبانه خدمت می کرد را ندیده اند.
در محله به"مجید بربری"معروف شده بود. پدر شهید که از رزمندگان دفاع مقدس بود در این باره می گوید: مجید از بچگی با مقوله جهاد و شهادت آشنا بود و بچه زبر و زرنگی بود و درآمد خوبی هم داشت. یک نیسان داشت که روزی اش را در می آورد و عصرها پیش دایی هایم که نانوایی داشتند، پشت دخل بربری فروشی میرفت و نان دست مردم میداد و بیشتر به این دلیل می رفت که اگر مستمندی را می شناخت، نان مجانی به دستش بدهد.
مجید اهل نماز و روزه و دعا نبود اما سه چهار ماه قبل رفتن به سوریه متحول شده بود. خودش هم میگفت نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده ام.
با شهید مرتضی کریمی دوست بود و در بسیج با او آشنا شده بود. یک بار مرتضی که خود مداح بود، مجید را به هیئتی می برد که از مدافعان حرم و مظلومیت اهل بیت در سوریه صحبت می کنند. مجید به دوستانش همان شب گفته بود"من باشم کسی نگاه چپ به حرم بی بی بیندازد"
برای رفتنش به سبک دوران جنگ از انواع دور زدن ها استفاده کرد و برگه رضایتنامه را با اثر انگشت های دیگرش به جای پدر و مادرش پر کرد و رفتنی شد.
مادرش می گفت: شهید امیدواری در خوابش دیده بود که مجید جز کسانی بود که حضرت رقیه(س)می آیند و از بین صف چند نفر را انتخاب می کند و میگویند شماها یک قدم بیایید جلو و به آنها نگاهی می اندازد و می رود.
شهید امیدواری هم موقع اعزام پسرم را می بیند و می شناسد. حتی در مورد خالکوبی از پسرم سوال کرده بودند و پسرم جواب داده بود "حضرت زینب(س) به زودی یا پاکش می کند یا خاک" قبل از اعزام هم خودش خواب حضرت زهرا(س) را دیده بود و برای عمه اش تعریف کرده بود که حضرت به من گفته اند، سوریه بیایی، یک هفته بعد تو را پیش خودم می برم. بعد هم گفته بود ۱۶روز دیگر اگر جنازه ام برگشت، من را کنار شهید فرامرزی دفن میکنند.
برای دامادی اش هم گفته بود "عروسی ام خیلی هم شلوغ می شود، ماشین عروسم به جای اینکه گل قرمز داشته باشد، گل سیاه دارد" چون خیلی شوخ طبع بود، هیچ کس حرفش را جدی نگرفته بود.
پدر شهید با اشاره به ارادت پسرش به شهدا می گوید: مجید عاشق اهل بیت بود و دوستدار شهدا و از بچگی عاشق جبهه و جنگ، وقتی رگ غیرتش به جوش آمد، خیلی این در و آن در زد که به سوریه برود اما چون تک پسر خانواده بود، خیلی جاها قبولش نمی کردند. ما هم مخالف رفتنش بودیم که انگار برای اعزام شدن اعلام کرده بود برادر دیگری دارد.
یک جوری همه را دور زد و رفت و قبل رفتن با ترفندی از زیر قرآن هم رد شد، مادر شهید در این باره می گوید: دو سه روز قبل از اعزامش، لباس های نظامی اش را شسته بودم، به خانه آمد و لباس های خیس را پوشید، دی ماه بود و هوا سرد، علت را که جویا شدم گفت از پرواز جا ماندم و می خواهم بچه ها را سرکار بگذارم و الکی با لباس نظامی از زیر قرآن رد شوم و عکسم را پخش کنم...
گویا نقشه اش بود که به این ترتیب از زیر قرآن ردش کنیم، اما من احتیاط کردم که گفت قرآن بالای سرم که نمی گیری حداقل عکس بگیر، به ناچار عکس گرفتم، پنجشنبه بود و جمعه بدون خداحافظی رفت.
۱۲ دی ماه ۹۴ خانه را ترک کرد و ۱۴ اعزامش بود و یک هفته بعد در ۲۱ دی ماه ۹۴ به همراه مرتضی کریمی و مصطفی چگینی و آژند به شهادت رسید. نگفته ها از این شهید بزرگوار بسیار است، شهیدی که حالا تا خانواده از دوری و نبودنش بغض می کنند و گریه، یاد شیطنت ها و شوخی هایش باعث می شود یک دل سیر بخندند، مجیدی که کارهای جدی اش هم خنده دار بود.
حالا شیرینی خانه و محله که آوردن اسمش هم همه را می خنداند، نیست و هنوز همه چشمانشان به کوچه است که بیاید و یک تیکه ای بیاندازد تا خستگی شان در برود.
🌺یادش گرامی و راهش پر رهرو باد🌺