🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_256
قلم نی را برگرداند توی جاقلمی در مرکب ها را یک به یک بست نگاهی به دریای کاغذ اطرافش کرد و از روی شان آرام گذشت و رفت سمت حمام.
ماکان از پله بالا دوید و چند ضربه به در اتاق ترنج زد:
-ترنج! مامان میگه زود باش. ترنج!
وقتی صدایی نشنید به خودش جرات داد و آرام در
را باز کرد.
توی اتاق را نگاه کرد.چراغ روشن بودو از ترنج خبری نبود.
نگاهش را دور اتاق چرخاند که رسید به میز
ترنج.
بهت زده وارد اتاق شد و به سمت میز ترنج رفت. نگاهش روی اشعار می دوید همه بوی غم میداد.
خدایا اینجا چه خبر بوده؟
سر پا نشست و کاغذهای روی زمین را یکی یکی نگاه کرد. بعضی هاشان جای قطره های اشک
رویشان کاملا واضح بود.
ماکان کلافه دستی به سرش کشید و بلند شد.
"ترنج تو چت شده دختر کاش با من حرف می
زدی."
بار دیگر آخرین بیتی که ترنج نوشته بود را خواند و قبل از اینکه ترنج سر و کله اش پیدا شود با اعصابی ناآرام
از اتاق خارج شد.
این بار که به در اتاق ترنج زد صدایش را شنید:
-ترنج؟
-بله داداش.
از داداش گفتن ترنج لبخندی روی لبهایش نشست.
- می تونم بیام تو.؟
-بله بفرما.
ماکان در را باز کرد و ناخودآگاه نگاهش رفت سمت میز. چیزی نبود.
کاغذ ها جمع شده و میز مرتب بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻